زندگی نامه شادروان مهدي خازن از زبان خودشان
گذر عمر
نهم فروردين ماه سال ۱۳۴۴ در خانواده اي در تبريز به دنيا آمدهام . پدرم تاجر فرش و مادرم خانه دار مي باشد . از دوران قبل از تحصيلم خاطرۀ چندان مهمي در گوشه ذهنم منزل نگزيده است- البته اين امر در بيشتر افراد صادق است؛ چون با آغاز تحصيل است كه انسان با دنيایي ديگر روبرو مي شود؛ دريچه اي بس گشادتر به رويش باز مي شود و از آن به بعد است كه زندگي براي انسان بعد تازه اي مي گيرد . پدربزرگم يك فرد متعصب مذهبي بود . هميشه يك عباي قهوه اي رنگي برتن داشت و يك تسبيح در لاي انگشتانش . از او خاطره مهمي به ياد ندارم مگر اينكه او يك چوب بلند و كلفت در دست مي گرفت و ما را دنبال مي كرد كه چرا از فلان درخت بالا رفتيد و ميوه فلان درخت را چيديد . پول خردهایي كه او به ما مي داد تا خرج كنيم ، امروزهمانند سكه هاي طلائي در ذهنم مي درخشند . مادر بزرگم هم- كه در تعصب مذهبي دست كمي از پدربزرگم نداشت - در شب هاي دراز زمستان و شبهاي كوتاه تابستان بعد از اينكه رخت خواب را در اطاق پهن مي كرديم روي آنها مي نشست و ما را - كه درآن زمان بچه هاي خردسالي بيش نبوديم - دور خود جمع مي كرد ودر ازاي يك سطر از قرآن يك صلوات مي فرستاد و بدين ترتيب در عرض چند ماه يك دوره قرآن را تلاوت مي كرد! ما هم كه فلسفه اين كار را نمي دانستيم هاج و واج به دهانش مي نگريستيم كه از آن صلوات خارج مي شد ! ديگر خاطره چندان مهمي از آنها به ياد ندارم تقريبا سيزده سال قبل بود كه هردو ديده از جهان فرو بستند .
زندگي همانند يك قطار سريعالسير ميگذشت تا اينكه به ايستگاه شش سالگي رسيدم . مادرم بهتر ديد كه مرا در كودكستان محله ثبت نام كند . خاطراتي كه از دوره كودكستان دارم غباري را كه با گذشت پانزده سال بر روي آنها نشسته پس مي زنند وبه قلم دستور مي دهند كه در لاي انگشتان بچرخد و آنها را ثبت كند :
در يك سالن بزرگ كه چند ميز بزرگ وچند صندلي دورادور آن قرار داشت، از ما پذيرائي ميكردند . تغذيه ما يك ليوان شير بود. بيسكويتها را در آن حل مي كرديم و مي خورديم . موجي از صفا و صميميت كودكانه هر نوع تكبر و غرور و دونوع بودن را كنار مي زد و خود بر محوطه كودكستان حاكم مي شد . ديگر شيطنت كودكانه اجازه نمي داد كه فلاني به خاطر پولدار بودن پدرش فخر كند و آن ديگري به خاطر فقير بودن پدرش در گوشه اي بنشيند و زانوي غم بغل بگيرد. اين خصوصيت معمولا از دوره راهنمائي در دانش آموزان بروز مي كند . اين يكي به خاطر كفش تازه اي كه خريده است و آن ديگري به خاطر قالش كهنه و گشاد پدرش هيچوقت نمي توانند در كنار هم باشند . بگذريم ، حياط كودكستان پر و مملو ازآلات بازي بود . وسيله اي كه از آن كودكان بالا ميرفتند و بعد در حالتهاي مختلف سر ميخوردند و يا چرخي كه در وسط حياط بود و بچه ها در اطاقكهاي مخصوص مي نشستند و چرخيدن اطاقكها آنها را به وجد و شور مي آورد؛ به طوري كه قهقهه آنها فضاي كودكستان را پر مي كرد. هنوز چند هفته از ورودم به كودكستان نگذشته بود كه ديگر به آنجا نرفتم؛ البته عامل اين كار خودم بودم ؛ چون به هيچ وجه به بچه ها قاطي نمي شدم . هنگامي كه بچه ها گرم بازي بودند در گوشه اي مي نشستم وبه آنها خيره مي شدم .علتش اين بود كه خيلي خجالتي بودم . نمي دانم چرا؟ حتي يكي از روزها كه احتياج به دستشویي داشتم از فرط خجالت به خودم اجازه نميدادم كه از جاي خود بلند شوم و به دشتسویي بروم .
بدين ترتيب فصلي از كتاب زندگي ام تحت عنوان كودكستان ورق مي خورد و فصلي ديگر با عنوان دوره دبستان فرا مي رسد .
از لحاظ درسي وضعم خيلي خوب بود؛ به طوري كه عكس اينجانب را بعد از امتحانات سال اول ابتدایي به عنوان شاگرد ممتاز از طرف خود مدرسه در يكي از روزنامه ها به چاب رساندند؛ ولي از لحاظ خجالتي بودن باز مثل دوره كودكستان بودم . بچه هاي ديگر كه از نظر هيكل و سن از من بزرگتر بودند به انحاء مختلف اذيتم مي كردند . پالتویي كه در اين دوره از تحصيل مي پوشيدم جيب هايش هميشه پر از كشمش و بادام و گردو و... بود . دستم را در جيبم فرو مي بردم و بعد از چند لحظه جستجو بالاخره موفق مي شدم كه يك دانه بادام و يا نخود ويك كشمش يا پسته پيدا كنم . هميشه قسمتي از سهميه خودم را به دوستان صميمي ام مي دادم گاهي اوقات آنهایي كه چندان صميميتي با من نداشتند وقتي مي ديدند كه جيبم پر از فندق و بادام و كشمش است يا دستشان را دزدكي به جيبم فرو مي بردند و يا از دستم مي قاپيدند و مي خوردند .
دنيا واقعاً عجيب است همان دوستاني كه در دوران كودكي با هم پشت نيمكتهاي چوبي و شكسته مي نشستيم امروزه هر كدام در يك جایي پراكنده شده اند . عده اي درس مي خوانند ، عده اي به كار مشغول هستند و عده اي هم ديگر در محله ما نيستند . با ديدن هر يك از آنها خاطرات دوران كودكيام دوباره همانند طلایي كه از تابش نور مي درخشد در ذهنم خود نمایي مي كنند . در آن زمان خلاف امروز هر روز برايمان تغذيه مي دادند: از نان گرفته تا موز و بيسكويت و كشمش خشك و گاهي هم گردوي پوست كنده شده! بعد از اينكه تغذيه خود را مي گرفتم وارد حياط مدرسه مي شدم و در حا لي كه مي نشستم به ديوار تكيه مي دادم و تغذيه خود را مي خوردم . وقتي كه مبصر را براي دريافت تغذيه صدا مي كردند، بچه ها- با آنكه هر روز مي خوردند- ولي هياهوي همه آنها بلند مي شد و كلاس را پر مي كرد . يكي مي گفت : امروز نان به همراه پنير و گردو داريم ؛آن ديگري با فرياد مي گفت : مسخره نكن ، امروز نوبت موز است؛ آن ديگري با پرخاش مي گفت : خودتو اميدوار نكن، امروز هم نوبت بيسكويته! و در اين ميان بيچاره معلم كه البته خودش هم به معده شريفش قول يك موز رسيده و تازه را مي داد. وقتي تغذيه وارد كلاس مي شد ديگر كسي نبود كه به درس معلم گوش بدهد همه چشمشان را به قوطي پر از تغذيه - كه در جلو گذاشته مي شد- مي دوختند و بيچاره معلم تنهاي تنها با گچ تخته سياه را پر مي كرد و رگبار كلمات را از دهانش رها مي كرد؛ بدون اينكه حتي يكي از آنها به گوش يك نفر هم بخورد؛ تا اينكه آخر زنگ مي رسيد و مبصر تغذيه را بين دانش آموزان پخش مي كرد .
در اين دوره از زندگي خارج از محيط مدرسه نيز حادثه هاي بسيار شيرين و گاهي هم تلخ اتفاق مي افتاد . وقتي كه عيد نوروز فرا مي رسيد صبح زود برميخواستيم و كفش هاي نو را به همراه كت و شلوار تازه از بازار آمده وبلوز مناسب بهار مي پوشيديم وطبق قول و قراري كه با هم مي گذاشتيم به همراه پسر عمه ها و پسر عموها و پسر دایي هاي خود دسته اي را تشكيل مي داديم و به تمام فاميل سر مي زديم . يادش به خير كه ديگرچنين ايامي را نخواهيم داشت . جيب هایي كه پر از پول خردهاي عيدي بودند همانند زنگوله اي كه به گردن يك گوسفند بسته شده صدا مي كردند . در كوچه پس كوچه ها مواظب بوديم كه احياناً كت و شلوارمان خاكي نشوند و كفشهايمان كه چون برق مي درخشيدند به گل و خاك آلوده نشوند. وقتي كه شب فرا مي رسيد نوبت شمردن پولهايمان فرا مي رسيد و به دنبال آن انتظار تا عيد نوروز سال آينده .
تمام كلاسهاي ابتدایي را با معدلهاي خوب قبول شدم و به دوره راهنمایي راه يافتم. چه بسيار دوستان و همكلاساني كه از دست دادم و چه بسيار دوستان و همكلاساني كه يافتم! زندگي هم جز اين نيست! دوست شدن و جدا شدن . زماني فرا مي رسد كه انسان با كسي دوست مي شود و زماني هم فرا مي رسد كه انسان- يا بناچار و يا از روي اراده- وي را ترك مي گويد ؛ از همان اوان كودكي پشت نيمكتهاي چوبي با او مانوس مي شود ودر محيط پر از نيرنگ و ريا از وي جدا مي شود . شايد به دلخواه اين عمل را انجام مي دهد وشايد هم طبيعت با دست خود بين آنها جدائي و فاصله مي اندازد ؛ به طوري كه همديگر را با تمام خاطره هاي شيرين و زيادشان فراموش مي كنند و در آينده همانند دو انسان بيگانه با هم برخورد مي كنند!
مثل ديگران محيط مدرسه راهنمایي برايم تازه و نا آشنا بود و مدتي طول مي كشيد تا خود را با آن وفق مي دادم . در دوره راهنمایي است كه تمايز شروع مي شود . كودك كه در بچگي همه چيز را در وحدت ديده است، با واژه تلخي به نام تمايز آشنا مي شود و اين بدان علت است كه ديگر صميميت كودكانه ، جاي خود را به برخوردهاي سرد و خشن داده است . اواخر دوران راهنمایي همزمان است با بارور شدن احساسها، شناختن خود و فاصله انداختن با ديگران! ديگر صميميت دوره دبستان از بين رفته است . حصاري به نام احساسات ، حصاري به نام تكبر و حصاري به نام خود بزرگ بيني بين بسياري از دوستان جدایي مي اندازد ! قلب پاك و خالص آلوده به ناخالصي هاي زندگي مي شود ! درختي به نام غرور در روح انساني ريشه مي دواند و تمام مايه ها و اندوخته هاي آن را جذب مي كند! انگار انقلابي خونين اتفاق افتاده است! انگار در سكوت مطلق ، در كاخي از مرمر و شيشه هاي آبگونه ، سنگي انداخته شده است ! موي سر بالا مي رود؛ صورت ها صاف و صيقلي مي شوند؛ كفشها هر روز واكس زده مي شوند و لباسها هميشه روي اطو را به خود مي بينند! يكي براي خود عار مي بيند با كسي كه لباس تازه برتن ندارد هم قدم شود!! ديگر موضوع درس به حيطه فراموشي سپرده مي شود !! شاگردي كه با معدلهاي بالا قبول مي شد ديگر مايه اي براي درس خواندن نداشته و نه تنها قبول نمي شود بلكه تجديدي هم مي آورد! اين انقلاب درست در زماني كه دوره راهنمایي به اتمام رسيده و دانش آموزان به دبيرستان راه مي يابند، اتفاق مي افتد .
مثل دوران ابتدایي از لحاظ درسي وضعم در دوره راهنمایي هم خوب بود. تا آنجا كه به ياد دارم دوره سه ساله راهنمایي را با معدلهاي بالا قبول شدم و به دوره دبيرستان راه يافتم . اتمام دوره راهنمایي و راه يافتن به دوره دبيرستان آن هم در رشته علوم تجربي برايم غرورآفرين بود ؛ احساس مي كردم خيلي بزرگ شده ام - در حد يك رئيس جمهورو يا حداقل در حد يك دكتر! بالاخره من هم جزئي از دانش آموزاني بودم كه مغز هاي آنها انباشته از رؤياهاي خام بود . در سال ۱۳۶۳ بعد از اتمام دوره چهار ساله نظري در كنكور سراسري شركت كرده و در رشته پزشكي دانشگاه تبريز پذيرفته شدم و الان دانشجوي سال سوم اين رشته هستم . تنها آرزويم اين است كه با موفقيت تحصيلات خودم را به اتمام برسانم و در جهت خدمت به مردم ، موفق و مؤيد باشم .
در راستاي تحصيلات متوسطه خود، با هنرمانوس شدم . اولين بار به فراگيري هنر خوشنويسي پرداختم . در گوشه تاريك مسجد محله بعد از نماز نزديك درويش از دنيا بريده اي مي نشستيم و رموز و فنون خط را فرا مي گرفتيم . بعد از مدتي به راهنمایي استادم به انجمن خوشنويسان ايران، مركز تبريز راه يافتم و بعد از مدتي موفق به اخذ مدرك عالي از اين انجمن شدم .
شعر گفتن هنر ديگري بود كه بدان پرداختم . فعاليت شعريم به طور جدي از حدود سه سال قبل شروع شده است . سبك شعريم قبلا شيوه عراقي بوده است ولي مدتي است كه در سبك هندي شعر مي گويم و سعي مي كنم كه از واژه ها و تركيبات و تشبيهات و استعارات نوي در شعرم استفاده كنم . شعر و خط نتوانستند باعث فروكش كردن شعله اي كه در دلم براي يادگيري هنرهاي مختلف برپا شده بود، شوند. بدان جهت بود كه تا حد توان و امكان در كلاس هاي مختلفي از قبيل عكاسي ، فيلمبرداري ، نقاشي ، تآترو...شركت كرده و از هر كدام به قدر تشنگي چشيدم .
زندگي همانند آونگ ساعت ديواري در مقابل ما مي رقصد و به ما مي خندد و زمان در امتداد بي نهايت از نظرها دور مي شود . شلاق جبر بر پيكرزمان فرود مي آيد و آن را بالاجباربه جلو مي راند !. زمان مي گذرد همانند يك قطار سريع السير....
خداحافظ اي نيمكتهاي چوبي و خاموش!خداحافظ اي خاطره هاي گرد و غبار خورده!خداحافظ اي رؤياهاي خام دوره انقلاب جواني و خداحافظ اي ...!!!!!!!!!!!!
تابستان ۱۳۶۵
مهدی خازن
خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۱۱