آزادي

مهدي خازن

 

آزادي

   

قلم در لاي انگشتانم مي لرزد . شب تاريكي است ، هيچ روشنايي ديده نمي شود . گهگاهي صداي به هم خوردن بالهاي خفاش و گاهي هم صداي صوت شبگرد ، پرده هاي گوشم را مي لرزاند . آسمان تاريك تاريك است . هيچ ستاره اي در آن ديده نمي شود . تمام ستاره ها گويی افول كرده اند . ماه را هم كه چند تكه ابر به بند كشيده اند ! گهگاهي پرتوي از نور ساطع مي شود و به رويارويي با سياهي شب مي پردازد ؛ ولي به زودي شمشير ظلمت وجودش را پاره پاره كرده ، منهدمش مي كند . هيچ جنبنده اي فعاليت نمي كند ؛ مگر خفاشها و شب پره ها كه چشم بسته و كوركورانه مطيع ظلمت شب هستند . چشم آنها قدرت ديدن روشنايي را ندارد . آنها به ظلمت عادت كرده اند وبا ظلمت ساخته اند . آنها همانند كوري هستند كه شب و روز برايشان فرقي نمي كند ؛ شب برايشان روز است و روز برايشان شب ! آنها طعم دلنشين روشنايي را نچشيده اند . آنها نور را درك نكرده اند .

قلم در لاي انگشتانم مي لرزد ، مي خواهم در شب از روز و از نور سخن بگويم از آزادي حرف بزنم .

اي آزادي تو ملعبه اي هستي در دست ظالمان ! اي مجسمه عدالت و اي فرشته نجات ! از تو متنفرم ! چون فقط از تو نامي مانده است و مجسمه اي ، وقتي كه تو را نيافته بودم فكر مي كردم كه با وجود تو آزاد خواهم شد. با وجود تو به وجود خود خواهم رسيد ؛ ولي حالا مي بينم كه با رسيدن به تو به بند كشيده شده ام . از وجود خود دور ماندم اصالتم را از دست دادم . اي آزادي ! توهمانند رشته هاي به هم بافته شده زنجيري هستي كه به پاها و دستانم بسته شده است . اي آزادي ! تو پتكي هستي كه به سرم كوبيده مي شوي . اي آزادي ! تو سوزني هستي كه بر چشمانم فرو مي روي . اي آزادي ! از تو متنفرم . از تو بيزارم و از تو گريزان . اي واژه تلخ آزادي تو خود آزادي را نيز به بند كشيده اي . فرياد آزادي را مي شنوم كه در ميان پنجه هاي خون آلود واژه آزادي جان مي سپارد . آزادي تو را خواهم كشت و از قيد آزادي ، آزاد خواهم شد . اي آزادي بدون وجود تو آزادي را خواهم يافت ....

به يكباره از امتداد سياهي شمشيري كه بر روي آن واژه آزادي چون برق مي زند شيشه اطاقم را مي شكند و بر دستانم فرود مي آيد . قلم از دستم مي افتد ، كاغذ سرخ مي شود . در حاليكه گلويم چون تخته خشك شده است فرياد مي كشم : آ...آزاد.....آزاد شدم .

 

 

آبان  ۱۳۶۲

 خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۱۲

قصه خاك

در سوگ مهدی خازن 

محمد حسين محمدي ( سهيل ) – تهران

 

قصه خاك

 

خورشيد شكست و من شكستم

چشمي به ره تو بازبستم

بازآ كه در اين سكوت و اندوه

بگريست به گريه هاي من كوه

تا چند توان زبان نهفتن

با پنجره ها ز خود نگفتن

من ماندم و سايه هاي كابوس

افسوس زيار رفته افسوس

فرياد كنم زجان ناشاد

فرياد كه نشنوي تو فرياد ۱

برخيز و زخاك قصه سركن

با يك غزلم زخود بدر كن

بازا كه دلي شكسته دارم

چشمي به ره تو بسته دارم

من هستم و گريه و شب و ماه

اي شب ! شب من ، مباش كوتاه

هذيان شبم هنوز باقي است

دستم پر گريه اقاقيست

خواهم كه در اين سكوت و باران

آهسته به خلوت خيابان

بيهوده بگريم و بنالم

ديوانه ام و خوشا به حالم

        * * *

هركس به بهانه اي غمين است

فرياد كه روزگار اين است

محتاج به گريه ام ، خدايا

شوري است در اين ترانه ما را

تن تن تننا ، تو گريه سر كن

لاحول ولا ، تو هم اثر كن

با قصه خاك آشنا باش

اي گل ! گل من ، به ياد ما باش

       * * *

هذيان دل است اينكه گفتم

باقي  همه را به دل نهفتم

من هستم و اشك و ناله و شب

دل بي تو به غم نشسته امشب

اي سبز مزار بي تو هر بار

در زمزمه ها : خدا نگهدار

 

 

 ۱- اين بيت از امير خسرو دهلوي است .

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۶۴

در امتداد بی نهایت

 مهدی خازن

 

در امتداد بي نهايت

 

در اين وادي فراموش شده ، در اين صحراي ساكت و در اين كوير خشك ، جويباري را مي جويم تا گيوه هايم  را بكنم و در كنار آن بنشينم و خود را سيراب كنم . هيچوقت به سرزمين ما باران نمي بارد و اگر هم روزي قطرات باران چون شبنمي بهاري بر روي زمين بغلتند ، در يك آن ، زمين خشك با پنجه هاي خود ، تمامي آن را به يغما مي برد و همه باز در حسرت باران مي نشينند . در چنين كويري خشك ، از دور جويباري را مي بينم كه چون نقطه اي كوچك بر روي صفحه اي بي نهايت  خودنمايي مي كند ولي در نقطه اي خيلي دور قرار دارد! مي خواهم به سوي آن بروم تا گيوه هاي خود را بكنم و در ....

ولي پاهايم خونين است . هواي گرم و طاقت فرساي كوير چون آتشي سوزان سراپايم را مي سوزاند و هيچ قدرتي برايم باقي نمي گذارد ؛ ولي باز مي خواهم بروم ؛ حتي اگر پاهايم خونين شوند ؛ حتي اگر هزاران هزار خار بر پاهايم فرو روند ، باز خواهم رفت . به سوي جويبار ، به سوي بي نهايت و به سوي ....

كسي نيست كه دست ياري به سويم دراز كند . تنهاي تنها هستم . آنها هم كه به جويبار رسيده اند غرق در شادي اند ، از فرط سيرابي و از فرط بي نيازي . در اين راه مرا چه مذمتهايي كه نكرده اند همه منعم مي كردند؛ مي گفتند اين راه خيلي خطرناك است فراز و نشيبهاي زيادي دارد ؛ چه بسيار افرادي كه در نيمه راه ماندند و جان دادند و بدن نيمه جانشان طعمه كركسها و كفتارهاي گرسنه شد!

پاهايم خونين شده اند ديگر قدرت فكر كردن هم برايم باقي نمانده است . هنوز چند قدم برنداشته ، به زمين مي خورم و دوباره بلند مي شوم و به راه خود ادامه مي دهم. صورتم پر عرق است بدنم نيز خيس عرق است . قدرتي ندارم تا دستانم را بالا ببرم و عرق پيشانيم را خشك كنم . دنبال خود را مي نگرم واي خداي من ! كفتارهاي گرسنه سايه به سايه ، دنبالم مي آيند ؛ كركسها هم كه فضاي آسمان را پر كرده اند ، انگار در مرگ من لحظه شماري مي كنند . خداي من ! اگر بميرم طعمه لاشخورهاي گرسنه خواهم شد . نه ! مرگ خيلي سخت است آن هم به دست اينها . جلوي خود را مي نگرم ، انگار با راه رفتن من ، جويبار هم به جلو مي رود شايد .... شايد يك سراب باشد . نه ، حتما جويبار است . شوق رسيدن به جويبار بر قدرت پاهايم مي افزايد . خوني تازه در رگهايم به جريان مي اندازد و روحي تازه در كالبد نيمه جانم مي دمد . انگار پاهايم زخمي نشده اند! انگار راه رفتن را همين حالا شروع كرده ام ....

دوباره خسته شده ام . پاهايم درد مي كند از تمام قسمت هايش خون جاري است . صداي كركسها و هياهوي كفتارها لرزه بر اندامم مي اندازند . چشمانم به خوبي نمي بينند . انگار گوشهايم هم رفته رفته شنوایي خود را از دست مي دهند . انگاربرپاهايم قفل زده اند . ديگر نمي توانم راه بروم . هيچ جا را نمي بينم . به زمين مي خورم دوباره بلند مي شوم . هنوز چند قدمي نرفته ، دوباره به زمين مي خورم .

اين بار هم مي خواهم بلند شوم ؛  ولي گويي زمين مرا گرفته و ول نمي كند . صداي نزديكتر شدن لاشخورها لحظه به لحظه مسموعتر مي شود. شبحي از آنها فقط جلوي چشمانم ديده مي شود . دندانهايم از شدت ترس به هم مي خورند موهاي بدنم سيخ شده اند . رگهاي گردنم كشيده شده اند . صداي به هم خوردن بالهاي كركسها و صداي پاي كفتارها لحظه به لحظه نزديکتر مي شود ؛ باز هم نزديكتر!  لحظه اي بعد دسته اي از كركسها و كفتارها همانند سيم هاي خاردار، دورم را احاطه مي كنند . ديگر هيچ چيز را احساس نمي كنم ، مگرچنگالي تيز كه گلويم را مي فشارد ....

به جويبار رسيده ام . افراد زيادي قبل از من به اينجا آمده اند. افراد ديگري هم بعد ازمن فوج فوج به سوي جويبار هجوم مي آورند . آب جويبار خيلي زلال و صاف است . هيچ گل و لاي در خود ندارد . گيوه هايم را مي كنم . پاهايم را در آب فرومي برم . آب جويبار خيلي خنك است . جسمم زنده مي شود ، پيكرم نيرومند مي شود . از جاي خود بلند مي شوم دوباره به دوردستها مي نگرم . باز مي خواهم بروم .

    باز مي خواهم بروم ....

 

چهارم مهرماه   ۱۳۶۱

 

خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۹

 

دست خط ( سمند عیش ...)

 

7957125425225239.jpg

 

 

خازن ، مهدي ، دست خط ، ۲۹/۹/۱۳۶۵

آفتاب خون

مهدی خازن 

 

آفتاب خون

 

 اي شاهدان سوخته در التهاب خون !

چون لاله ها كشيده به صورت نقاب خون !

 

كرده طلوع ، ديده ام آري ، به چشم خود

از مشرق جبين شما آفتاب خون

 

آري افول سرخ شما : شعله هاي خشم

بر خرمن ظلام ، فكنده شهاب خون

 

در مكتب مبارزه ، درس وفا و عشق

تدريس مي كنيد شما با كتاب عشق

 

خون مي چكد ز ديده ام اينك به روي خاك

كز سوگتان شده است دو چشمم سحاب خون

 

بادا به بزمگاه ولا ، عيشتان مدام

اي سرخوشان شرب مدام شراب خون !

 

خازن ! شنو پيام شهيدان عشق را :

بايد كه شست چهره خود با گلاب خون

 

۶۵/۵/۱۰

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۴۳

سکوت

مهدي خازن

 

سكوت

تقديم به برادر بي زبانم

 

آن ساعت انشاء داشتيم . معلم پس از اينكه وارد كلاس شد به طرف تخته سياه رفته ، دو موضوع نسبتا پيچيده در روي آن نوشت . اعتراض همه شاگردان بلند شد ؛ يكي مي گفت :« آقا مشكله نميشه بهارو تعريف كنيم ؟ » ديگري مي گفت : « نميشه فايده هاي گوسفندو بنويسيم ؟ » بالاخره معلم مجبور شد موضوع سوم را كه اختياري بود براي ما ابلاغ كند . شاگردان از فرط خوشحالي سر از پا نمي شناختند . من هم مثل اكثر بچه ها موضوع سوم را انتخاب كرده ، شروع به نوشتن كردم :

شب ها را با همه سياهي هايش دوست مي دارد ؛ چون همراز هم آواز سياهي هاست . اشك را با همه سوز و گدازش دوست مي دارد ؛ چون غم خود را با آن مبادله مي كند و شب ها را در آغوشش به صبح مي رساند و لحظه اي تركش نمي كند . ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد ؛ چون در شب هاي سياه و تاريك او را در دامن پر مهر و محبت خود نوازش مي كند . لبخند براي لبان بي رنگش بيگانه است چون به ديدارش نمي شتابد! با شادي بيگانه است! در زمستان سخت ، در صحراي خاموشي ، ابرهاي سياه آسمان و مرداب عظيم رنجها و دردها جامه اي است بر بدن لخت و عريانش! وقتي به چهره اش نگاه مي كنم اشكهاي ناكامي را كه لرزان از ديدگانش بيرون مي ريزند و گريزان بر روي خاك مي افتند مي بينم .

نگاهش هزاران سخن در پي دارد ولي خاموشي با پنجه هاي خون آلود خود تارهاي صوتي اش را از كار مي اندازد . سكوت او فريادي است كه در قبال كلمات نامفهوم ادا مي شود . با خنده بيگانه است و اگر لبخندي هم بر لبان بي رنگش موج مي زند و بر آن بوسه مي زند ، شتابان مي گريزد و او را به ديدار غم هاي جاويدش در خلوتگاه سكوت فرا مي خواند . وقتي لحظه اي به آينده اش فكر مي كنم و در درياي تفكر غوطه مي خورم ، غم در قلبم ساز مي نوازد و با نواي سوزناكش قلبم را در بوته هاي آتش مي سوزاند و قطرات اشك از درياي طوفان زده ديدگانم به پايين فرود مي آيند و ناله كنان تركم مي كنند .

آري ! او شب را ، سياهي را ، اشك را و ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد و با شادي و لبخند يبگانه است .

 

هفته آينده بعد از اينكه با بغض تركيده اين انشاء را در جلوي همه دانش آموزان خواندم ، معلم آخرين نمره ممكن را در آخر ورقه مرقوم كردند .

 

 

نسخه خطی - ۱۳۶۲

دست خط ( یاران همنشین )

 

234574752536.jpg

 

خازن ، مهدي ، دست خط ، ۱۳۶۵

دست خط ( مرغان صبح )

 

315148902141564.jpg

 

خازن ، مهدي ، دست خط ،   ۲۳/۲/۱۳۶۱

دست خط ( ساقی )

 

53231313366384.jpg

 

 

خازن ، مهدي ، دست خط ،   ۱۳۶۲

بگریم

 مهدي خازن

                       

بگريم

 

 گذارم رو به صحرا تا بگريم

به خون دل چنان دريا بگريم

 

به سوگ غارت گل در گلستان

بسان بلبل شيدا بگريم

 

زجمع همرهان دوري گزينم

چو مجنون در غم ليلي بگريم

 

نمي آيد صداي آشنائي

به ياد آشنائي ها بگريم

 

به كنج خانه غم همچو يعقوب

به هجر يوسف زيبا بگريم

 

چه مي گوئيد از درد گذشته

گذاريدم كه بر فردا بگريم

 

زخازن دوش بشنيدم كه مي گفت :

گذارم رو به صحرا تا بگريم

 

 

زمستان ۶۳

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۵

كو كاروان ؟ كو ساربان ؟ اي راهيان

در سوگ مهدی خازن 

جلال محمدي (گلچين) - تبريز

 

کو كاروان ؟ كو ساربان ؟ اي راهيان

 

 

چون زورقي بشكسته در آغوش دريا مانده ام

چون رهنوردي خسته در دامان صحرا مانده ام

 

آن ذره سرگشته ام ، كز طالع برگشته ام

عمري به سوز و حسرت مهر دلارا مانده ام

 

رفتند و ماندم واي من ، واي دل تنهاي من

دردا ، دريغا ، حسرتا ، تنهاي تنها مانده ام

 

محمل به محفل مي رود ، منزل به منزل مي رود

جان مي رود دل مي رود اي واي من وا مانده ام

 

هم صحبت پروين و مه ، گريان ، غمين ، بي تكيه گه

با مرغ شب تا صبحگه ديشب هماوا مانده ام

 

در سوك شمشادي جوان ، در ماتم سروي روان

چون بيد زانو زير سر تا مانده ام ، تا مانده ام

 

سر در گم و افسرده دل ، در تنگناي آب و گل

در تاب و تب هر روز و شب بس ناشكيبا مانده ام

 

زآلودگي پاكم كنيد ، خاكم من و خاكم كنيد

كو كاروان ؟ كو ساربان ؟ اي راهيان جا مانده ام

 

چون شمع ماتم كشته ام ، سيما به خون آغشته ام

بي (خازن) مه روي خود در شام يلدا مانده ام

 

حاصل چه از شعر و غزل ؟ آغوش بگشا اي اجل

امشب چنان ( گلچين ) تو را غرق تمنا مانده ام

 

 

 

محمدي ، جلال ، روزنامه اطلاعات ، چهارشنبه ، اسفند ۱۳۶۵ ، ص ۷

نوحه

در سوگ مهدی خازن

عباس باقري

 

نوحه

 

براي من كه تمام فصول در راهم

                            زيارت گل خودروي دشت

                                                  -         يعني راه

چراغ زمزمه اي در رواق سبز خيال

                                حضور عافيتي

                                         در بلوغ تنهائي

هنوز در خم اين كوره راه بي برگشت

                            نشان تيره اين گلبر تماشا را

كبوتري

        به كتاب سپيده دم ننوشت

                                     كه از كرانه ي شب

بوي زخم جاري شد

                               بهار

نوحه

          غروب بود

                     كه از نهر گريه برگشتم

 

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۶۶

غروب

  مهدی خازن

 

غروب

 

 به گوش مي رسد اكنون صداي پاي غروب

چه غمگنانه مي آيد نواي ناي غروب

 

كجا روم من تنها  دوباره مي پيچد

به حجم بسته و تنگ دلم صداي غروب

 

سمند عيش سحرزاد من دگر زخمي است

نديم ماتم و دردم به غمسراي غروب

 

لبي براي شكفتن دگر نمي جنبد

بناي شور فرو ريزد از نداي غروب

 

زخون شيد كشيده به رخ نقاب شفق

بسيط تيره اندوه بورياي غروب

 

به سوگواري خورشيد در افق غوغاست

فلك ستاره بگريد در انتهاي غروب

 

غريب و بي كس و تنها به كوله بار ملال

عبور ميكنم از پيچ كوچه هاي غروب

 

هواي كوچه شعرم دوباره باراني است

دگر فتاده ام از پا به انحناي غروب

 

به قلب غمزده جاري است سيل غم ، خازن!

ز واژه واژه شعر تو از براي غروب

 

۶۵/۹/۱۴

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۲

در سوگ سلمان هراتی

مهدي خازن

 

در سوگ سلمان هراتي

 

 مي گدازد دلم شراره غم

بي حضور صميمي سلمان

آنكه با دستهاي عاطفه اش

هديه مي كرد شاخه ايمان

***

آنكه با بال سبز انديشه

تا افق هاي دور مي پريد

آنكه در كوچه هاي شعر شعور

گلنوايش هميشه مي پيچيد

***

در خيالش هميشه جاري بود

 معني آفتاب رخشنده

مي رميد از سياهي شبها

دلش از نور بود آكنده

***

اي غم و درد همنشينم شو

ديگر آن آشنا نمي آيد

آه اي اشك از دو ديده بريز

ديگر او پيش ما نمي آيد

***

مي نشست او به قايق مهتاب

روي موج ستاره هاي قشنگ

تا افقهاي سبز مي رفت او

آن سوي شهرسرد و رنگارنگ

***

آري آري به شام سرد سكوت

او بلوغ خروش و عصيان بود

در خيال كوير تفته دل

او صداي لطيف باران بود

***

در غم آن مسافر تنها

چرخ اشك ستاره مي ريزد

از دل روزگار در سوگش

ناله جانگداز مي خيزد

***

روح پاكش وراي ماندن بود

كرد تا  آسمان سبز۱ سفر

رفت مهمان آفتاب شود

آن شكوه شكفتن باور

***

بچه هاي كلاس درس كنون

بار غصه به دوش مي بندند

هاله غم گرفته حجم كلاس

ديگر آن كودكان نمي خندند

***

خازن او چون زلال جاري آب

اسوه پاكي و طراوت بود

در رگ شعر جاودان زمان

جاري باور لطافت بود

 

۶۵/۸/۳۰

1- كتابي به همين نام از سلمان هراتي

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۷

گذر عمر

زندگی نامه شادروان مهدي خازن از زبان خودشان

 

گذر عمر

 

نهم فروردين ماه سال ۱۳۴۴ در خانواده اي در تبريز به دنيا آمده‌ام . پدرم تاجر فرش و مادرم خانه دار مي باشد . از دوران قبل از تحصيلم خاطرۀ چندان مهمي در گوشه ذهنم منزل نگزيده است- البته اين امر در بيشتر افراد صادق است؛ چون با آغاز تحصيل است كه انسان با دنيایي ديگر روبرو مي شود؛ دريچه اي بس گشادتر به رويش باز مي شود و از آن به بعد است كه زندگي براي انسان بعد تازه اي مي گيرد . پدربزرگم يك فرد متعصب مذهبي بود . هميشه يك عباي قهوه اي رنگي برتن داشت و يك تسبيح در لاي انگشتانش . از او خاطره مهمي به ياد ندارم مگر اينكه او يك چوب بلند و كلفت در دست مي گرفت و ما را دنبال مي كرد كه چرا از فلان درخت بالا رفتيد و ميوه فلان درخت را چيديد . پول خردهایي كه او به ما مي داد تا خرج كنيم ، امروزهمانند سكه هاي طلائي در ذهنم مي درخشند . مادر بزرگم هم- كه در تعصب مذهبي دست كمي از پدربزرگم نداشت - در شب هاي دراز زمستان و شبهاي كوتاه تابستان بعد از اينكه رخت خواب را در اطاق پهن مي كرديم روي آنها مي نشست و ما را - كه درآن زمان بچه هاي خردسالي بيش نبوديم - دور خود جمع مي كرد ودر ازاي يك سطر از قرآن يك صلوات مي فرستاد و بدين ترتيب در عرض چند ماه يك دوره قرآن را تلاوت مي كرد! ما هم كه فلسفه اين كار را نمي دانستيم هاج و واج به دهانش مي نگريستيم كه از آن صلوات خارج مي شد ! ديگر خاطره چندان مهمي از آنها به ياد ندارم تقريبا سيزده سال قبل بود كه هردو ديده از جهان فرو بستند .

زندگي همانند يك قطار سريع‌السير مي‌گذشت تا اينكه به ايستگاه شش سالگي رسيدم . مادرم بهتر ديد كه مرا در كودكستان محله ثبت نام كند . خاطراتي كه از دوره كودكستان دارم غباري را كه با گذشت پانزده سال بر روي آنها نشسته پس مي زنند وبه قلم دستور مي دهند كه در لاي انگشتان بچرخد و آنها را ثبت كند :

در يك سالن بزرگ كه چند ميز بزرگ وچند صندلي دورادور آن قرار داشت، از ما پذيرائي مي‌كردند . تغذيه ما يك ليوان شير بود. بيسكويتها را در آن حل مي كرديم و مي خورديم . موجي از صفا و صميميت كودكانه هر نوع تكبر و غرور و دونوع بودن را كنار مي زد و خود بر محوطه كودكستان حاكم مي شد . ديگر شيطنت كودكانه اجازه نمي داد كه فلاني به خاطر پولدار بودن پدرش فخر كند و آن ديگري به خاطر فقير بودن پدرش در گوشه اي بنشيند و زانوي غم بغل بگيرد. اين خصوصيت معمولا از دوره راهنمائي در دانش آموزان بروز مي كند . اين يكي به خاطر كفش تازه اي كه خريده است و آن ديگري به خاطر قالش كهنه و گشاد پدرش هيچوقت نمي توانند در كنار هم باشند . بگذريم ، حياط كودكستان پر و مملو ازآلات بازي بود . وسيله اي كه از آن كودكان بالا ميرفتند و بعد در حالتهاي مختلف سر مي‌خوردند و يا چرخي كه در وسط حياط بود و بچه ها در اطاقكهاي مخصوص مي نشستند و چرخيدن اطاقكها آنها را به وجد و شور مي آورد؛ به طوري كه قهقهه آنها فضاي كودكستان را پر مي كرد. هنوز چند هفته از ورودم به كودكستان نگذشته بود كه ديگر به آنجا نرفتم؛ البته عامل اين كار خودم بودم ؛ چون به هيچ وجه به بچه ها قاطي نمي شدم . هنگامي كه بچه ها گرم بازي بودند در گوشه اي مي نشستم وبه آنها خيره مي شدم .علتش اين بود كه خيلي خجالتي بودم .  نمي دانم چرا؟ حتي يكي از روزها كه احتياج به دستشویي داشتم از فرط خجالت به خودم اجازه نمي‌دادم كه از جاي خود بلند شوم و به دشتسویي بروم .

بدين ترتيب فصلي از كتاب زندگي ام تحت عنوان كودكستان ورق مي خورد و فصلي ديگر با عنوان دوره دبستان فرا مي رسد .

از لحاظ درسي وضعم خيلي خوب بود؛ به طوري كه عكس اينجانب را بعد از امتحانات سال اول ابتدایي به عنوان شاگرد ممتاز از طرف خود مدرسه در يكي از روزنامه ها به چاب رساندند؛ ولي از لحاظ خجالتي بودن باز مثل دوره كودكستان بودم . بچه هاي ديگر كه از نظر هيكل و سن از من بزرگتر بودند به انحاء مختلف اذيتم مي كردند . پالتویي كه در اين دوره از تحصيل مي پوشيدم جيب هايش هميشه پر از كشمش و بادام و گردو و... بود . دستم را در جيبم فرو مي بردم و بعد از چند لحظه جستجو بالاخره موفق مي شدم كه يك دانه بادام و يا نخود ويك كشمش يا پسته پيدا كنم . هميشه قسمتي از سهميه خودم را به دوستان صميمي ام مي دادم گاهي اوقات آنهایي كه چندان صميميتي با من نداشتند وقتي مي ديدند كه جيبم پر از فندق و بادام و كشمش است يا دستشان را دزدكي به جيبم فرو مي بردند و يا از دستم مي قاپيدند و مي خوردند .

دنيا واقعاً عجيب است همان دوستاني كه در دوران كودكي با هم پشت نيمكتهاي چوبي و شكسته مي نشستيم امروزه هر كدام در يك جایي پراكنده شده اند . عده اي درس مي خوانند ، عده اي به كار مشغول هستند و عده اي هم ديگر در محله ما نيستند . با ديدن هر يك از آنها خاطرات دوران كودكي‌ام دوباره همانند طلایي كه از تابش نور مي درخشد در ذهنم خود نمایي مي كنند . در آن زمان خلاف امروز هر روز برايمان تغذيه مي دادند: از نان گرفته تا موز و بيسكويت و كشمش خشك و گاهي هم گردوي پوست كنده شده! بعد از اينكه تغذيه خود را مي گرفتم وارد حياط مدرسه مي شدم و در حا لي كه مي نشستم  به ديوار تكيه مي دادم و تغذيه خود را مي خوردم .  وقتي كه مبصر را براي دريافت تغذيه صدا مي كردند، بچه ها- با آنكه هر روز مي خوردند- ولي هياهوي همه آنها بلند مي شد و كلاس را پر مي كرد . يكي مي گفت : امروز نان به همراه پنير و گردو داريم ؛آن ديگري با فرياد مي گفت : مسخره نكن ، امروز نوبت موز است؛ آن ديگري با پرخاش مي گفت : خودتو اميدوار نكن،  امروز هم نوبت بيسكويته! و در اين ميان بيچاره معلم كه البته خودش هم به معده شريفش قول يك موز رسيده و تازه را مي داد. وقتي تغذيه وارد كلاس مي شد ديگر كسي نبود كه به درس معلم گوش بدهد همه چشمشان را به قوطي پر از تغذيه - كه در جلو گذاشته مي شد- مي دوختند و بيچاره معلم تنهاي تنها با گچ تخته سياه را پر مي كرد و رگبار كلمات را از دهانش رها مي كرد؛ بدون اينكه حتي يكي از آنها به گوش يك نفر هم بخورد؛ تا اينكه آخر زنگ مي رسيد و مبصر تغذيه را بين دانش آموزان پخش مي كرد .

در اين دوره از زندگي خارج از محيط مدرسه نيز حادثه هاي بسيار شيرين و گاهي هم تلخ اتفاق مي افتاد . وقتي كه عيد نوروز فرا مي رسيد صبح زود برمي‌خواستيم و كفش هاي نو را به همراه كت و شلوار تازه از بازار آمده وبلوز مناسب بهار مي پوشيديم وطبق قول و قراري كه با هم مي گذاشتيم به همراه پسر عمه ها و پسر عموها و پسر دایي هاي خود دسته اي را تشكيل مي داديم و به تمام فاميل سر مي زديم . يادش به خير كه ديگرچنين ايامي را نخواهيم داشت . جيب هایي كه پر از پول خردهاي عيدي بودند همانند زنگوله اي كه به گردن يك گوسفند بسته شده صدا مي كردند . در كوچه پس كوچه ها مواظب بوديم كه احياناً كت و شلوارمان خاكي نشوند و كفشهايمان كه چون برق مي درخشيدند به گل و خاك آلوده نشوند. وقتي كه شب فرا مي رسيد نوبت شمردن پولهايمان فرا مي رسيد و به دنبال آن انتظار تا عيد نوروز سال آينده .

تمام كلاسهاي ابتدایي را با معدلهاي خوب قبول شدم و به دوره راهنمایي راه يافتم. چه بسيار دوستان و همكلاساني كه از دست دادم و چه بسيار دوستان و همكلاساني كه يافتم! زندگي هم جز اين نيست! دوست شدن و جدا شدن . زماني فرا مي رسد كه انسان با كسي دوست مي شود و زماني هم فرا مي رسد كه انسان- يا بناچار و يا از روي اراده- وي را ترك مي گويد ؛ از همان اوان كودكي پشت نيمكتهاي چوبي با او مانوس مي شود ودر محيط پر از نيرنگ و ريا از وي جدا مي شود . شايد به دلخواه اين عمل را انجام مي دهد وشايد هم طبيعت با دست خود بين آنها جدائي و فاصله مي اندازد ؛ به طوري كه همديگر را با تمام خاطره هاي شيرين و زيادشان فراموش مي كنند و در آينده همانند دو انسان بيگانه با هم برخورد مي كنند!

مثل ديگران محيط مدرسه راهنمایي برايم تازه و نا آشنا بود و مدتي طول مي كشيد تا خود را با آن وفق مي دادم . در دوره راهنمایي است كه تمايز شروع مي شود . كودك كه در بچگي همه چيز را در وحدت ديده است، با واژه تلخي به نام تمايز آشنا مي شود و اين بدان علت است كه ديگر صميميت كودكانه ، جاي خود را به برخوردهاي سرد و خشن داده است . اواخر دوران راهنمایي همزمان است با بارور شدن احساسها، شناختن خود و فاصله انداختن با ديگران! ديگر صميميت دوره دبستان از بين رفته است . حصاري به نام احساسات ، حصاري به نام تكبر و حصاري به نام خود بزرگ بيني بين بسياري از دوستان جدایي مي اندازد ! قلب پاك و خالص آلوده به ناخالصي هاي زندگي مي شود ! درختي به نام غرور در روح انساني ريشه مي دواند و تمام مايه ها و اندوخته هاي آن را جذب مي كند! انگار انقلابي خونين اتفاق افتاده است! انگار در سكوت مطلق ، در كاخي از مرمر و شيشه هاي آبگونه ، سنگي انداخته شده است ! موي سر بالا مي رود؛ صورت ها صاف و صيقلي مي شوند؛ كفشها هر روز واكس زده مي شوند و لباسها هميشه روي اطو را به خود مي بينند! يكي براي خود عار مي بيند با كسي كه لباس تازه  برتن ندارد هم قدم شود!! ديگر موضوع درس به حيطه فراموشي سپرده مي شود !! شاگردي كه با معدلهاي بالا قبول مي شد ديگر مايه اي براي درس خواندن نداشته و نه تنها قبول نمي شود بلكه تجديدي هم مي آورد! اين انقلاب درست در زماني كه دوره راهنمایي به اتمام رسيده و دانش آموزان به دبيرستان راه مي يابند، اتفاق مي افتد .

مثل دوران ابتدایي از لحاظ درسي وضعم در دوره راهنمایي هم خوب بود. تا آنجا كه به ياد دارم دوره سه ساله راهنمایي را با معدلهاي بالا قبول شدم و به دوره دبيرستان راه يافتم . اتمام دوره راهنمایي و راه يافتن به دوره دبيرستان آن هم در رشته علوم تجربي برايم غرورآفرين بود ؛ احساس مي كردم خيلي بزرگ شده ام - در حد يك رئيس جمهورو يا حداقل در حد يك دكتر! بالاخره من هم جزئي از دانش آموزاني بودم كه مغز هاي آنها انباشته از رؤياهاي خام بود . در سال ۱۳۶۳ بعد از اتمام دوره چهار ساله نظري در كنكور سراسري شركت كرده و در رشته پزشكي دانشگاه تبريز پذيرفته شدم و الان دانشجوي سال سوم اين رشته هستم . تنها آرزويم اين است كه با موفقيت تحصيلات خودم را به اتمام برسانم و در جهت خدمت به مردم ، موفق و مؤيد باشم .

در راستاي تحصيلات متوسطه خود، با هنرمانوس شدم . اولين بار به فراگيري هنر خوشنويسي پرداختم . در گوشه تاريك مسجد محله بعد از نماز نزديك درويش از دنيا بريده اي مي نشستيم و رموز و فنون خط را فرا مي گرفتيم . بعد از مدتي به راهنمایي استادم به انجمن خوشنويسان ايران، مركز تبريز راه يافتم و بعد از مدتي موفق به اخذ مدرك عالي از اين انجمن شدم .

شعر گفتن هنر ديگري بود كه بدان پرداختم . فعاليت شعريم به طور جدي از حدود سه سال قبل شروع شده است . سبك شعريم قبلا شيوه عراقي بوده است ولي مدتي است كه در سبك هندي شعر مي گويم و سعي مي كنم كه از واژه ها و تركيبات و تشبيهات و استعارات نوي در شعرم استفاده كنم . شعر و خط نتوانستند باعث فروكش كردن شعله اي كه در دلم براي يادگيري هنرهاي مختلف برپا شده بود، شوند. بدان جهت بود كه تا حد توان و امكان در كلاس هاي مختلفي از قبيل عكاسي ، فيلمبرداري ، نقاشي ، تآترو...شركت كرده و از هر كدام به قدر تشنگي چشيدم .

زندگي همانند آونگ ساعت ديواري در مقابل ما مي رقصد و به ما مي خندد و زمان در امتداد بي نهايت از نظرها دور مي شود . شلاق جبر بر پيكرزمان  فرود مي آيد و آن را بالاجباربه جلو مي راند !. زمان مي گذرد همانند يك قطار سريع السير....

خداحافظ اي نيمكتهاي چوبي و خاموش!خداحافظ اي خاطره هاي گرد و غبار خورده!خداحافظ اي رؤياهاي خام دوره انقلاب جواني و خداحافظ اي ...!!!!!!!!!!!!

 

تابستان ۱۳۶۵

مهدی خازن

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۱۱

هوای تازه می خواهم

 

مهدی خازن

                             

هوای تازه می خواهم

 

  به شعر خويشتن گلواژه هاي تازه مي خواهم

دلم افسرده زين ماندن ، هواي تازه مي خواهم

 

در اين ظلمت سراي تنگ و خاموش تن خاكي

نخواهم ننگ پوسيدن ، سراي تازه مي خواهم

 

دلم بگرفته از آواز شوم جغد تاريكي

ز ساز صبح اينك گلنواي تازه مي خواهم

 

دگر ننگ است ماندن در فضاي بسته تكرار

براي بال بگشودن فضاي تازه مي خواهم

 

دگر غمنامه مجنون سرگردان كهن گشته است

براه وصلت جانان بلاي تازه مي خواهم

 

بزن اينك صلاي رستن و رستن تو اي چاووش

به كوچ از محبس جسمم دراي تازه مي خواهم

 

بيا در كوچه شعرم قدم زن اي بلوغ عشق

كه اندر كوچه شعرم صداي تازه مي خواهم

 

بپاي سر عبوري سرخ دارد رزمجوي عشق

من وامانده هم كوچي به پاي تازه مي خواهم

 

نخواهم ماند در مرداب ماندن بيش از اين خازن!

به شعر خويشتن گلواژه هاي تازه مي خواهم

 

۶۵/۸/۱۵

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۴

ماده تاریخ

ماده تاریخ

 

به نوبهار زندگي چو رفت خازن جوان

از اين سراي پرفسون به سوي گلشن بهشت

شكسته كلك من كه خون زديده ريخت در غمش

" برفت خازن از جهان " به سال مرگ او نوشت

 

جمشید علیزاده - تبریز

۱۴۰۷ ه.ق

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۶۷

آلبوم عكس

   

آلبوم عكس

 

 

40330346352385.jpg 

 

خازن ( ۵ سالگی - تیریز )

 

 29447645341089.jpg

 

مهدی خازن ( ۹ سالگی - تبریز )

 

 531211269761760.jpg

 

 مهدی خازن ( ۱۰سالگی - تیریز )

 

 761134163583414.jpg

 

   ۱۳۶۱ ( مهدی خازن )  دبیرستان فردوسی تبریز

 

 3115806952483922.jpg

 

۱۳۶۳ ( استاد شهریار - مهدی خازن ) تبریز - منزل استاد شهریار

 

 848527631515501.jpg

 

۱۳۶۴ ( استاد شهریار - مهدی خازن ) تبریز - تالار وحدت دانشگاه تبریز

 

 245226222178542.jpg

 

مهدی خازن - ۱۳۶۴ - تبریز

 

 430372525234064.jpg

 

 ۱۳۶۴ - تبریز - تالار وحدت دانشگاه تبریز ( دکتر سروش - مهدی خازن )

 

741440124274031.jpg 

مزار مهدی خازن - ۱۳۸۷

آدرس مزار :   تبریز - وادی رحمت - بلوک ۱۰ - ردیف ۱۳۳ - شماره ۳۴

عکس : ابوالفضل خازن