خزاني در دم بهار
مهدی خازن
بهار مي آمد ؛ مي رفت تا طبيعت مرده ، زنده شود ؛ مي رفت تا غنچه ها شكوفا شوند ؛ رودها جاري شوند ؛ درختها بار بدهند و بلبلها برروي شاخسارها به نجوا بپردازند . مي رفت تا دوباره چاووش بهار از راه برسد و مژده شكفتني دوباره را بدهد و همه را از خواب زمستاني بيدار سازد . ولي ، يحياي من ! زيباي من! تو غنچه اي بودي كه در دم بهار پژمردي ! رودي بودي كه از حركت ايستادي ! درختي بودي كه تبر بيداد تورا بر زمين انداخت ! بلبلي بودي كه دست تطاول بر منقارت مهر سكوت زد ! با ازراه رسيدن چاووش بهار تو پرپر شدي ودر خواب ابدي فرو رفتي !
يحياي من ! زيباي من ! آن زمان كه در نزدمان بودي چقدر شاد بودي . هميشه مي گفتي ، مي خنديدي و چنان مي نمودي كه اصلا در اين دنياي به اين بزرگي غمي نداري . زمان هرآن به رويت لبخند مي زد وتودر مقابل ، هميشه با رويي خندان به استقبال گذشت زمان مي رفتي . ولي اين بار سرت در خون نشسته است ، رخت پژمرده است ، چشمانت كه عين گل نرگس بودند بسته شده است ، لبانت خشك گشته است ولي باز مژگان درازت دلفريب مي نمايد .
يحياي من ! زيباي من ! تو چقدر مهربان بودي . قطرات اشك تورا به ياد مي آورم كه با ديدن فقير يا مظلومي برزمين مي ريخت ولي هنگامي كه تو مظلومانه به شهادت رسيدي كسي نبود تا برايت گريه كند . نمي دانم شايد تشنه شهيد شدي و شايد هم گرسنه . خدا مي داند ولي اين را مي دانم كه مظلوم شهيد شدي . لحظه اي را تجسم مي كنم كه پيكرت بر زمين افتاد . دمي را ياد مي كنم كه جان مي دادي ، چقدر زجر مي ديدي ! چون زخمهايت خيلي عميق بودند .
يحياي من ! زيباي من ! هر سال وقتي كه عيد نوروز فرا مي رسيد همگام با تو لباس تازه به همراه كفشهاي نو مي پوشيديم وبه استقبال سال جديد مي رفتيم .ولي امسال تو با لباس هاي گرد و غبار خورده ، با سري متلاشي شده وبا پوتينهاي به گل آلوده شده به استقبال سال نو رفتي وما هم با لباس سياه وبا كوله باري ازغم -كه بر پشتمان سنگيني مي كرد- به استقبال بهار رفتيم .
امسال ديگر نغمه بلبلان برروي شاخساران هيچ شوري ندارد ! امسال ديگر بهار زيبا نيست ! امسال ديگر در بهار نخواهم خنديد ! امسال گريه خواهم كرد ؛گريه اي كه از پس دردي گران و غمي سنگين از دلم بر مي خيزد . امسال عيدي ما لباس سياهي بود كه برتن پوشيديم . امسال ميهمان ما قطرات اشكي بود ند كه از ديدگانمان در غم دوري تو برزمين مي ريختند . امسال لبخند برلبان بي رنگمان بيگانه است چون به ديدارش نمي شتابد .
تبریز
دهم فروردين ۱۳۶۳
خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۱۷
شاعر - خوشنویس