بر بالهای پرستو

مهدی خازن     

       

بر بالهای پرستو

 

پرستویی که از شدت سرما یخ زده بود بر زمین افتاد . دستی به او زد؛ بدنش خشک شده بود؛ عین سنگ! چند برگ پائیزی زرد رنگ به روی بدنش گذاشت . چند قطره آب هم در دهانش ریخت . روزها گذشت... پرستو به هوش آمد و چنین گفت: تو مرا جان بخشیدی! من دوباره روی خورشید را خواهم دید! دوباره در آسمان اوج خواهم گرفت! پرستو رفته بود و او تنها مانده بود در میان بیگانگان .آن روز آمده بود تا با خورشید خداحافظی کند.آخر او را به بند کشیده بودند. دیگر او می بایست در تاریکی زندگی می کرد؛ مثل کورهای عصا بدست که یک عینک ذره بینی درشت هم بر چشمانش زده اند . به روی خورشید خندید . قطره اشکی از گوشه چشمان به گود رفته اش بیرون آمد. در صورتش دوید و سپس بر زمین افتاد و محو شد . دلش نمی خواست از خورشید جدا شود . ناگاه از امتداد آسمان، همان پرستویی که نجاتش داده بود ظاهر گشت . بر پشت او سوار شد . از روی کشتیها گذشتند . ابرها را پشت سر گذاشتند . از سرزمینهای مختلف گذشتند . دیگر به آنجا رسیده بود . به سرزمین خودشان .

 

 تبریز - سال 1362 

 

خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۲۲

خزاني در دم بهار

536742153264312.jpg

مهدی خازن

 

خزانی در دم بهار

 

بهار مي آمد ؛ مي رفت تا طبيعت مرده ، زنده شود ؛ مي رفت تا غنچه ها شكوفا شوند ؛ رودها جاري شوند ؛ درختها بار بدهند و بلبلها برروي شاخسارها به نجوا بپردازند . مي رفت تا دوباره چاووش بهار از راه برسد و مژده شكفتني دوباره را بدهد و همه را از خواب زمستاني بيدار سازد . ولي ، يحياي من ! زيباي من! تو غنچه اي بودي كه در دم بهار پژمردي ! رودي بودي كه از حركت ايستادي ! درختي بودي كه تبر بيداد تورا بر زمين انداخت ! بلبلي بودي كه دست تطاول بر منقارت مهر سكوت زد ! با ازراه رسيدن چاووش بهار تو پرپر شدي ودر خواب ابدي فرو رفتي !

يحياي من ! زيباي من ! آن زمان كه در نزدمان بودي چقدر شاد بودي . هميشه مي گفتي ، مي خنديدي و چنان مي نمودي كه اصلا در اين دنياي به اين بزرگي غمي نداري . زمان هرآن به رويت لبخند مي زد وتودر مقابل ، هميشه با رويي خندان به استقبال گذشت زمان مي رفتي . ولي اين بار سرت در خون نشسته است ، رخت پژمرده است ، چشمانت كه عين گل نرگس بودند بسته شده است ، لبانت خشك گشته است ولي باز مژگان درازت دلفريب مي نمايد .

يحياي من ! زيباي من ! تو چقدر مهربان بودي . قطرات اشك تورا به ياد مي آورم كه با ديدن فقير يا مظلومي برزمين مي ريخت ولي هنگامي كه تو مظلومانه به شهادت رسيدي كسي نبود تا برايت گريه كند . نمي دانم شايد تشنه شهيد شدي و شايد هم گرسنه . خدا مي داند ولي اين را مي دانم كه مظلوم شهيد شدي . لحظه اي را تجسم مي كنم كه پيكرت بر زمين افتاد . دمي را ياد مي كنم كه جان مي دادي ، چقدر زجر مي ديدي ! چون زخمهايت خيلي عميق بودند .

 يحياي من ! زيباي من ! هر سال وقتي كه عيد نوروز فرا مي رسيد همگام با تو لباس تازه به همراه كفشهاي نو مي پوشيديم وبه استقبال سال جديد مي رفتيم .ولي امسال تو با لباس هاي گرد و غبار خورده ، با سري متلاشي شده وبا پوتينهاي به گل آلوده شده به استقبال سال نو رفتي وما هم با لباس سياه وبا كوله باري ازغم -كه بر پشتمان سنگيني مي كرد- به استقبال بهار رفتيم .

امسال ديگر نغمه بلبلان برروي شاخساران هيچ شوري ندارد ! امسال ديگر بهار زيبا نيست ! امسال ديگر در بهار نخواهم خنديد ! امسال گريه خواهم كرد ؛گريه اي كه از پس دردي گران و غمي سنگين از دلم بر مي خيزد . امسال عيدي ما لباس سياهي بود كه برتن پوشيديم . امسال ميهمان ما قطرات اشكي بود ند كه از ديدگانمان در غم دوري تو برزمين مي ريختند . امسال لبخند برلبان بي رنگمان بيگانه است چون به ديدارش نمي شتابد .

 

   تبریز

دهم فروردين ۱۳۶۳

 

 خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۱۷

آزادي

مهدي خازن

 

آزادي

   

قلم در لاي انگشتانم مي لرزد . شب تاريكي است ، هيچ روشنايي ديده نمي شود . گهگاهي صداي به هم خوردن بالهاي خفاش و گاهي هم صداي صوت شبگرد ، پرده هاي گوشم را مي لرزاند . آسمان تاريك تاريك است . هيچ ستاره اي در آن ديده نمي شود . تمام ستاره ها گويی افول كرده اند . ماه را هم كه چند تكه ابر به بند كشيده اند ! گهگاهي پرتوي از نور ساطع مي شود و به رويارويي با سياهي شب مي پردازد ؛ ولي به زودي شمشير ظلمت وجودش را پاره پاره كرده ، منهدمش مي كند . هيچ جنبنده اي فعاليت نمي كند ؛ مگر خفاشها و شب پره ها كه چشم بسته و كوركورانه مطيع ظلمت شب هستند . چشم آنها قدرت ديدن روشنايي را ندارد . آنها به ظلمت عادت كرده اند وبا ظلمت ساخته اند . آنها همانند كوري هستند كه شب و روز برايشان فرقي نمي كند ؛ شب برايشان روز است و روز برايشان شب ! آنها طعم دلنشين روشنايي را نچشيده اند . آنها نور را درك نكرده اند .

قلم در لاي انگشتانم مي لرزد ، مي خواهم در شب از روز و از نور سخن بگويم از آزادي حرف بزنم .

اي آزادي تو ملعبه اي هستي در دست ظالمان ! اي مجسمه عدالت و اي فرشته نجات ! از تو متنفرم ! چون فقط از تو نامي مانده است و مجسمه اي ، وقتي كه تو را نيافته بودم فكر مي كردم كه با وجود تو آزاد خواهم شد. با وجود تو به وجود خود خواهم رسيد ؛ ولي حالا مي بينم كه با رسيدن به تو به بند كشيده شده ام . از وجود خود دور ماندم اصالتم را از دست دادم . اي آزادي ! توهمانند رشته هاي به هم بافته شده زنجيري هستي كه به پاها و دستانم بسته شده است . اي آزادي ! تو پتكي هستي كه به سرم كوبيده مي شوي . اي آزادي ! تو سوزني هستي كه بر چشمانم فرو مي روي . اي آزادي ! از تو متنفرم . از تو بيزارم و از تو گريزان . اي واژه تلخ آزادي تو خود آزادي را نيز به بند كشيده اي . فرياد آزادي را مي شنوم كه در ميان پنجه هاي خون آلود واژه آزادي جان مي سپارد . آزادي تو را خواهم كشت و از قيد آزادي ، آزاد خواهم شد . اي آزادي بدون وجود تو آزادي را خواهم يافت ....

به يكباره از امتداد سياهي شمشيري كه بر روي آن واژه آزادي چون برق مي زند شيشه اطاقم را مي شكند و بر دستانم فرود مي آيد . قلم از دستم مي افتد ، كاغذ سرخ مي شود . در حاليكه گلويم چون تخته خشك شده است فرياد مي كشم : آ...آزاد.....آزاد شدم .

 

 

آبان  ۱۳۶۲

 خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۱۲

در امتداد بی نهایت

 مهدی خازن

 

در امتداد بي نهايت

 

در اين وادي فراموش شده ، در اين صحراي ساكت و در اين كوير خشك ، جويباري را مي جويم تا گيوه هايم  را بكنم و در كنار آن بنشينم و خود را سيراب كنم . هيچوقت به سرزمين ما باران نمي بارد و اگر هم روزي قطرات باران چون شبنمي بهاري بر روي زمين بغلتند ، در يك آن ، زمين خشك با پنجه هاي خود ، تمامي آن را به يغما مي برد و همه باز در حسرت باران مي نشينند . در چنين كويري خشك ، از دور جويباري را مي بينم كه چون نقطه اي كوچك بر روي صفحه اي بي نهايت  خودنمايي مي كند ولي در نقطه اي خيلي دور قرار دارد! مي خواهم به سوي آن بروم تا گيوه هاي خود را بكنم و در ....

ولي پاهايم خونين است . هواي گرم و طاقت فرساي كوير چون آتشي سوزان سراپايم را مي سوزاند و هيچ قدرتي برايم باقي نمي گذارد ؛ ولي باز مي خواهم بروم ؛ حتي اگر پاهايم خونين شوند ؛ حتي اگر هزاران هزار خار بر پاهايم فرو روند ، باز خواهم رفت . به سوي جويبار ، به سوي بي نهايت و به سوي ....

كسي نيست كه دست ياري به سويم دراز كند . تنهاي تنها هستم . آنها هم كه به جويبار رسيده اند غرق در شادي اند ، از فرط سيرابي و از فرط بي نيازي . در اين راه مرا چه مذمتهايي كه نكرده اند همه منعم مي كردند؛ مي گفتند اين راه خيلي خطرناك است فراز و نشيبهاي زيادي دارد ؛ چه بسيار افرادي كه در نيمه راه ماندند و جان دادند و بدن نيمه جانشان طعمه كركسها و كفتارهاي گرسنه شد!

پاهايم خونين شده اند ديگر قدرت فكر كردن هم برايم باقي نمانده است . هنوز چند قدم برنداشته ، به زمين مي خورم و دوباره بلند مي شوم و به راه خود ادامه مي دهم. صورتم پر عرق است بدنم نيز خيس عرق است . قدرتي ندارم تا دستانم را بالا ببرم و عرق پيشانيم را خشك كنم . دنبال خود را مي نگرم واي خداي من ! كفتارهاي گرسنه سايه به سايه ، دنبالم مي آيند ؛ كركسها هم كه فضاي آسمان را پر كرده اند ، انگار در مرگ من لحظه شماري مي كنند . خداي من ! اگر بميرم طعمه لاشخورهاي گرسنه خواهم شد . نه ! مرگ خيلي سخت است آن هم به دست اينها . جلوي خود را مي نگرم ، انگار با راه رفتن من ، جويبار هم به جلو مي رود شايد .... شايد يك سراب باشد . نه ، حتما جويبار است . شوق رسيدن به جويبار بر قدرت پاهايم مي افزايد . خوني تازه در رگهايم به جريان مي اندازد و روحي تازه در كالبد نيمه جانم مي دمد . انگار پاهايم زخمي نشده اند! انگار راه رفتن را همين حالا شروع كرده ام ....

دوباره خسته شده ام . پاهايم درد مي كند از تمام قسمت هايش خون جاري است . صداي كركسها و هياهوي كفتارها لرزه بر اندامم مي اندازند . چشمانم به خوبي نمي بينند . انگار گوشهايم هم رفته رفته شنوایي خود را از دست مي دهند . انگاربرپاهايم قفل زده اند . ديگر نمي توانم راه بروم . هيچ جا را نمي بينم . به زمين مي خورم دوباره بلند مي شوم . هنوز چند قدمي نرفته ، دوباره به زمين مي خورم .

اين بار هم مي خواهم بلند شوم ؛  ولي گويي زمين مرا گرفته و ول نمي كند . صداي نزديكتر شدن لاشخورها لحظه به لحظه مسموعتر مي شود. شبحي از آنها فقط جلوي چشمانم ديده مي شود . دندانهايم از شدت ترس به هم مي خورند موهاي بدنم سيخ شده اند . رگهاي گردنم كشيده شده اند . صداي به هم خوردن بالهاي كركسها و صداي پاي كفتارها لحظه به لحظه نزديکتر مي شود ؛ باز هم نزديكتر!  لحظه اي بعد دسته اي از كركسها و كفتارها همانند سيم هاي خاردار، دورم را احاطه مي كنند . ديگر هيچ چيز را احساس نمي كنم ، مگرچنگالي تيز كه گلويم را مي فشارد ....

به جويبار رسيده ام . افراد زيادي قبل از من به اينجا آمده اند. افراد ديگري هم بعد ازمن فوج فوج به سوي جويبار هجوم مي آورند . آب جويبار خيلي زلال و صاف است . هيچ گل و لاي در خود ندارد . گيوه هايم را مي كنم . پاهايم را در آب فرومي برم . آب جويبار خيلي خنك است . جسمم زنده مي شود ، پيكرم نيرومند مي شود . از جاي خود بلند مي شوم دوباره به دوردستها مي نگرم . باز مي خواهم بروم .

    باز مي خواهم بروم ....

 

چهارم مهرماه   ۱۳۶۱

 

خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۹

 

سکوت

مهدي خازن

 

سكوت

تقديم به برادر بي زبانم

 

آن ساعت انشاء داشتيم . معلم پس از اينكه وارد كلاس شد به طرف تخته سياه رفته ، دو موضوع نسبتا پيچيده در روي آن نوشت . اعتراض همه شاگردان بلند شد ؛ يكي مي گفت :« آقا مشكله نميشه بهارو تعريف كنيم ؟ » ديگري مي گفت : « نميشه فايده هاي گوسفندو بنويسيم ؟ » بالاخره معلم مجبور شد موضوع سوم را كه اختياري بود براي ما ابلاغ كند . شاگردان از فرط خوشحالي سر از پا نمي شناختند . من هم مثل اكثر بچه ها موضوع سوم را انتخاب كرده ، شروع به نوشتن كردم :

شب ها را با همه سياهي هايش دوست مي دارد ؛ چون همراز هم آواز سياهي هاست . اشك را با همه سوز و گدازش دوست مي دارد ؛ چون غم خود را با آن مبادله مي كند و شب ها را در آغوشش به صبح مي رساند و لحظه اي تركش نمي كند . ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد ؛ چون در شب هاي سياه و تاريك او را در دامن پر مهر و محبت خود نوازش مي كند . لبخند براي لبان بي رنگش بيگانه است چون به ديدارش نمي شتابد! با شادي بيگانه است! در زمستان سخت ، در صحراي خاموشي ، ابرهاي سياه آسمان و مرداب عظيم رنجها و دردها جامه اي است بر بدن لخت و عريانش! وقتي به چهره اش نگاه مي كنم اشكهاي ناكامي را كه لرزان از ديدگانش بيرون مي ريزند و گريزان بر روي خاك مي افتند مي بينم .

نگاهش هزاران سخن در پي دارد ولي خاموشي با پنجه هاي خون آلود خود تارهاي صوتي اش را از كار مي اندازد . سكوت او فريادي است كه در قبال كلمات نامفهوم ادا مي شود . با خنده بيگانه است و اگر لبخندي هم بر لبان بي رنگش موج مي زند و بر آن بوسه مي زند ، شتابان مي گريزد و او را به ديدار غم هاي جاويدش در خلوتگاه سكوت فرا مي خواند . وقتي لحظه اي به آينده اش فكر مي كنم و در درياي تفكر غوطه مي خورم ، غم در قلبم ساز مي نوازد و با نواي سوزناكش قلبم را در بوته هاي آتش مي سوزاند و قطرات اشك از درياي طوفان زده ديدگانم به پايين فرود مي آيند و ناله كنان تركم مي كنند .

آري ! او شب را ، سياهي را ، اشك را و ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد و با شادي و لبخند يبگانه است .

 

هفته آينده بعد از اينكه با بغض تركيده اين انشاء را در جلوي همه دانش آموزان خواندم ، معلم آخرين نمره ممكن را در آخر ورقه مرقوم كردند .

 

 

نسخه خطی - ۱۳۶۲