مهدی خازن
در امتداد بي نهايت
در اين وادي فراموش شده ، در اين صحراي ساكت و در اين كوير خشك ، جويباري را مي جويم تا گيوه هايم را بكنم و در كنار آن بنشينم و خود را سيراب كنم . هيچوقت به سرزمين ما باران نمي بارد و اگر هم روزي قطرات باران چون شبنمي بهاري بر روي زمين بغلتند ، در يك آن ، زمين خشك با پنجه هاي خود ، تمامي آن را به يغما مي برد و همه باز در حسرت باران مي نشينند . در چنين كويري خشك ، از دور جويباري را مي بينم كه چون نقطه اي كوچك بر روي صفحه اي بي نهايت خودنمايي مي كند ولي در نقطه اي خيلي دور قرار دارد! مي خواهم به سوي آن بروم تا گيوه هاي خود را بكنم و در ....
ولي پاهايم خونين است . هواي گرم و طاقت فرساي كوير چون آتشي سوزان سراپايم را مي سوزاند و هيچ قدرتي برايم باقي نمي گذارد ؛ ولي باز مي خواهم بروم ؛ حتي اگر پاهايم خونين شوند ؛ حتي اگر هزاران هزار خار بر پاهايم فرو روند ، باز خواهم رفت . به سوي جويبار ، به سوي بي نهايت و به سوي ....
كسي نيست كه دست ياري به سويم دراز كند . تنهاي تنها هستم . آنها هم كه به جويبار رسيده اند غرق در شادي اند ، از فرط سيرابي و از فرط بي نيازي . در اين راه مرا چه مذمتهايي كه نكرده اند همه منعم مي كردند؛ مي گفتند اين راه خيلي خطرناك است فراز و نشيبهاي زيادي دارد ؛ چه بسيار افرادي كه در نيمه راه ماندند و جان دادند و بدن نيمه جانشان طعمه كركسها و كفتارهاي گرسنه شد!
پاهايم خونين شده اند ديگر قدرت فكر كردن هم برايم باقي نمانده است . هنوز چند قدم برنداشته ، به زمين مي خورم و دوباره بلند مي شوم و به راه خود ادامه مي دهم. صورتم پر عرق است بدنم نيز خيس عرق است . قدرتي ندارم تا دستانم را بالا ببرم و عرق پيشانيم را خشك كنم . دنبال خود را مي نگرم واي خداي من ! كفتارهاي گرسنه سايه به سايه ، دنبالم مي آيند ؛ كركسها هم كه فضاي آسمان را پر كرده اند ، انگار در مرگ من لحظه شماري مي كنند . خداي من ! اگر بميرم طعمه لاشخورهاي گرسنه خواهم شد . نه ! مرگ خيلي سخت است آن هم به دست اينها . جلوي خود را مي نگرم ، انگار با راه رفتن من ، جويبار هم به جلو مي رود شايد .... شايد يك سراب باشد . نه ، حتما جويبار است . شوق رسيدن به جويبار بر قدرت پاهايم مي افزايد . خوني تازه در رگهايم به جريان مي اندازد و روحي تازه در كالبد نيمه جانم مي دمد . انگار پاهايم زخمي نشده اند! انگار راه رفتن را همين حالا شروع كرده ام ....
دوباره خسته شده ام . پاهايم درد مي كند از تمام قسمت هايش خون جاري است . صداي كركسها و هياهوي كفتارها لرزه بر اندامم مي اندازند . چشمانم به خوبي نمي بينند . انگار گوشهايم هم رفته رفته شنوایي خود را از دست مي دهند . انگاربرپاهايم قفل زده اند . ديگر نمي توانم راه بروم . هيچ جا را نمي بينم . به زمين مي خورم دوباره بلند مي شوم . هنوز چند قدمي نرفته ، دوباره به زمين مي خورم .
اين بار هم مي خواهم بلند شوم ؛ ولي گويي زمين مرا گرفته و ول نمي كند . صداي نزديكتر شدن لاشخورها لحظه به لحظه مسموعتر مي شود. شبحي از آنها فقط جلوي چشمانم ديده مي شود . دندانهايم از شدت ترس به هم مي خورند موهاي بدنم سيخ شده اند . رگهاي گردنم كشيده شده اند . صداي به هم خوردن بالهاي كركسها و صداي پاي كفتارها لحظه به لحظه نزديکتر مي شود ؛ باز هم نزديكتر! لحظه اي بعد دسته اي از كركسها و كفتارها همانند سيم هاي خاردار، دورم را احاطه مي كنند . ديگر هيچ چيز را احساس نمي كنم ، مگرچنگالي تيز كه گلويم را مي فشارد ....
به جويبار رسيده ام . افراد زيادي قبل از من به اينجا آمده اند. افراد ديگري هم بعد ازمن فوج فوج به سوي جويبار هجوم مي آورند . آب جويبار خيلي زلال و صاف است . هيچ گل و لاي در خود ندارد . گيوه هايم را مي كنم . پاهايم را در آب فرومي برم . آب جويبار خيلي خنك است . جسمم زنده مي شود ، پيكرم نيرومند مي شود . از جاي خود بلند مي شوم دوباره به دوردستها مي نگرم . باز مي خواهم بروم .
باز مي خواهم بروم ....
چهارم مهرماه ۱۳۶۱
خازن ، مهدي ، پرواز در آسمان خاطرات ، ۱۳۶۵ ، نسخه خطي ، ص ۹