مهدي خازن

 

سكوت

تقديم به برادر بي زبانم

 

آن ساعت انشاء داشتيم . معلم پس از اينكه وارد كلاس شد به طرف تخته سياه رفته ، دو موضوع نسبتا پيچيده در روي آن نوشت . اعتراض همه شاگردان بلند شد ؛ يكي مي گفت :« آقا مشكله نميشه بهارو تعريف كنيم ؟ » ديگري مي گفت : « نميشه فايده هاي گوسفندو بنويسيم ؟ » بالاخره معلم مجبور شد موضوع سوم را كه اختياري بود براي ما ابلاغ كند . شاگردان از فرط خوشحالي سر از پا نمي شناختند . من هم مثل اكثر بچه ها موضوع سوم را انتخاب كرده ، شروع به نوشتن كردم :

شب ها را با همه سياهي هايش دوست مي دارد ؛ چون همراز هم آواز سياهي هاست . اشك را با همه سوز و گدازش دوست مي دارد ؛ چون غم خود را با آن مبادله مي كند و شب ها را در آغوشش به صبح مي رساند و لحظه اي تركش نمي كند . ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد ؛ چون در شب هاي سياه و تاريك او را در دامن پر مهر و محبت خود نوازش مي كند . لبخند براي لبان بي رنگش بيگانه است چون به ديدارش نمي شتابد! با شادي بيگانه است! در زمستان سخت ، در صحراي خاموشي ، ابرهاي سياه آسمان و مرداب عظيم رنجها و دردها جامه اي است بر بدن لخت و عريانش! وقتي به چهره اش نگاه مي كنم اشكهاي ناكامي را كه لرزان از ديدگانش بيرون مي ريزند و گريزان بر روي خاك مي افتند مي بينم .

نگاهش هزاران سخن در پي دارد ولي خاموشي با پنجه هاي خون آلود خود تارهاي صوتي اش را از كار مي اندازد . سكوت او فريادي است كه در قبال كلمات نامفهوم ادا مي شود . با خنده بيگانه است و اگر لبخندي هم بر لبان بي رنگش موج مي زند و بر آن بوسه مي زند ، شتابان مي گريزد و او را به ديدار غم هاي جاويدش در خلوتگاه سكوت فرا مي خواند . وقتي لحظه اي به آينده اش فكر مي كنم و در درياي تفكر غوطه مي خورم ، غم در قلبم ساز مي نوازد و با نواي سوزناكش قلبم را در بوته هاي آتش مي سوزاند و قطرات اشك از درياي طوفان زده ديدگانم به پايين فرود مي آيند و ناله كنان تركم مي كنند .

آري ! او شب را ، سياهي را ، اشك را و ناله هاي ياس آلود را دوست مي دارد و با شادي و لبخند يبگانه است .

 

هفته آينده بعد از اينكه با بغض تركيده اين انشاء را در جلوي همه دانش آموزان خواندم ، معلم آخرين نمره ممكن را در آخر ورقه مرقوم كردند .

 

 

نسخه خطی - ۱۳۶۲