نامه 2

 

نامه ۲

 دوست عزیزم آقای جمشیدی سلام

نامه تان را امروز دریافت کرده ، بی اندازه مسرور گشتم امیدوارم حالتان خوب بوده باشد .

 ...
و اما علت اصلی گرایش من به شعر و شاعری ، استعدادی می تواند باشد که در من وجود داشته است . من هیچوقت به دنبال شعر گفتن نبودم بلکه روزی شعر گفتن را آغاز کردم که به وجود استعداد و ذوق شاعری در خودم پی بردم . اگر کسی استعداد شاعری نداشته باشد و بخواهد شعر بگوید هیچوقت موفق نخواهد شد و فقط خواهد توانست با رعایت وزن و قافیه و دستور ادبیات کلماتی را کنار هم بچیند و قطعه ای را بسراید بدون آنکه شعر او دارای مضامینی مناسب و روحی لطیف و دلنشین بوده باشد . من کسانی را می شناسم که وقتی می خواهند شعری بسرایند دیوان چند شاعر را روی میزشان می چینند و یک فرهنگ عمید یا معین هم دم دستشان می گذارند ،آنوقت با هزار زحمت و تلاش یک غزل را در عرض یک هفته به اتمام می رسانند و وقتی شعرشان را می خوانی می بینی که اقتباسی است از چند شاعر که بدون روحی لطیف و مضمونی مناسب است . اصولا در شعر نباید به دنبال موضوع بود بلکه شعر باید برای شاعر الهام شود بدین جهت است که نمی شود شاعری را در بند موضوعی نگهداشت . از لحاظ موضوع شاعر هیچ اراده ای ندارد و آنچه که می گوید چیزی است که از ضمیر ناخودآگاه او بر او الهام می شود .

...

خداحافظ شما
به امید روزی که برادری و برابری جهان را فرا گیرد
مهدی خازن
۱۳۶۵/۳/۱۳

 

 این نامه خطاب به جناب آقای بهروز جمشیدی است .

نامه 1

 

نامه ۱

 

    مهدی جان ۱ نامه محبت آمیز و پراحساس شما را امروز عصر دریافت کردم و بی اندازه مسرور شدم . شما که گفته بودید نامه های انگلیسی خودم را به خط ساده بنویسم ، باید بگویم که متأسفانه من جواب نامه انگلیسی شما را به زبان انگلیسی چند روز قبل نوشته و برایت پست کردم و حتما تا به امروز آنرا دریافت کرده اید . آن نامه را هم به خط شکسته انگلیسی نوشتم و از این بابت خیلی معذورم چون من قبل از این که نامه شما را دریافت کنم آن را نوشته بودم . بهرحال ؛ راستی حالت چطور است ؟ از این که نامه خودتان را این دفعه با حوصلۀ کافی و بدون قلم خورد نوشته بودید خیلی ممنونم و امیدوارم که این کارتان برای همیشه باشد؛ اما امروز می خواهم کمی از خودم صحبت کنم ، چند هفته ای است که احساس ناراحتی روحی می کنم ؛ مثل این که قلبم را در میان منگنه فشار می‌دهند . زیاد فکر می کنم ،  وقتیکه باران می بارد تنهای تنها بدون اینکه چتری همراه خود بردارم از خانه خارج می شوم و در خیابان /// می گردم . قطرات باران سرو رویم را می شویند و من احساس شادی می کنم . همیشه فکر می کنم ، مخصوصاً این چند روز ،  فکر در باره مردم و خودم ! وقتی که از یک خیابان شلوغ می گذرم چهره همه مردان و زنانی را که از جلویم می گذرند از زیر نظر می گذرانم . عده ای در ظاهر شادند ؛ شنگولند و سعی می کنند که خودشان را خوشحال نشان دهند در حالی که باطناً ناراحت هستند و درونی ناآرام دارند . سعی می کنند با خنده های خود، روپوشی برای گریه های درونی خود بگذارند . بعضی ها هم به ظاهر زندگی می کنند ؛ در حالی که مرده اند . وقتی آنها را می بینم به مردگان حسرت می ورزم ! آنها - به قول قدیمی ها - کارشان فقط خوردن و خوابیدن و گشنی کردن است و مثل حیوان هستند دور از آلام اجتماعی ، زندگی می کنند . آنها فقط و فقط برای خود زندگی می کنند و حیات دیگران برای آنها اهمیتی ندارد . خودشان احساس می کنند که پرواز می کنند در حالیکه نمی دانند زندانی خویش اند . در میان مردم افراد کمی پیدا می شوند که از این دو دسته نیستند . حتی به جرات می توانم بگویم که از تعداد انگشتان دست هم تجاوز نمی کنند .

احساس تنهائی می کنم سعی می کنم که بیشتر تنها باشم . وقتی در خانه هستم تنهایم و فکر می کنم و وقتی در محیط خارج از خانه هستم ، در کوچه پس کوچه ها ی شهر قدم می زنم و زیر لب چیز هایی زمزمه می کنم . ممکن است کسی مرا در آن حالت ببیند و فکر کند که من دیوانه هستم و با خود صحبت می کنم .

مهدی جان ! حالا من به معنی این شعر پی برده ام که :

این دغل دوستان که می بینی           مگسانند گرد شیرینی

وقتی آدم دستش به جایی بند نیست و چیزی ندارد ، دوستی هم ندارد ، آنگاه که دست آویزی پیدا می کند به یکباره می بیند که هرکس می خواهد با او دوست شود . کسانی که قبلا جواب سلام آدم را نمی دادند ، امروزه وقتی آدم را می بینند ، سرشان را تا شکمشان پایین می آورند گویی همان آدم سابق نیستند . در این میان دوستانی ارزشمند هستند که درزمانیکه فرد دستاویزی ندارد ، با او باشند نه دوستانی که وقتی شیرینی است ، هستند ولی وقتی نیست از آنها هم خبری نیست . بهرحال خودت به این مسئله پی بردی و می دانی که من چه می گویم . من به دوستانی مانند شما ارج می گذارم که در همه سختی ها با من بوده اید وهم درشادیها و آسانیها! شمایی که همیشه مانند عصایی در دست من بودید؛ نه آنهایی که قبلا ما را به چشم پشیزی هم نمی نگریستند وحالا غلام حلقه بگوش ما هستند . به درک که هستند !! بروند و غلام آنهایی باشند که بودند ! وقتی با آدم کاری ندارند گویی آدم را نمی شناسند ولی وقتی احتیاج به یک تکه خط دارند چنان تعارف می کنند که آدم به خودش شک می کند و فکر می کند که .....

وقتی پسری به دنیا می آورند و یا دوستشان می میرد ، سراغ آدم می آیند و می گویند در تهنیت تولد فلانی شعر بگو و در تعزیت شهادت و مرگ فلانی نوحه بسرای . و وقتی شعر خود را تحویل می گیرند ، می روند و دنبال خود را هم نگاه نمی کنند . من برای مزاح چنین افرادی شعر نمی گویم ؛ من خطاطی نمی کنم که همه مرا تحسین کنند من شعر می گویم تا برای تو بخوانم ؛ من خط می نویسم تا دوستانی مانند توبا دیدن آن آئینه دلشان را صیقل دهند . من می نویسم و می سرایم برای دوستانی مانند شما نه برای مگسان گرد شیرینی ...!!!

حدود نیمه های شب است فقط سوسوی چراغ مطالعه ام در مقابل سیاهی شب مقاومت می کند . امروز عصر باران می بارید بعد از این که نامه شما را دریافت کردم از خانه خارج شدم و با یاد شما از محله یمان تا سه راه۲ و بالعکس قدم زدم هوا هم خیلی مرطوب بود احساس می کردم که شما در کنارم هستید و با من صحبت می کنید .

لطفا و –  حتماً - نامه هایتان را بعد از این به آدرس دانشگاه بنویسید .

 

گذارم رو به صحرا تا بگریم         به خون دل چنان دریا بگریم

نمی آید صدای آشنایی                 به یاد آشنایی ها بگریم

 

۱۳۶۴/۲/۳۱

مهدی خازن

۱- نامه خطاب به آقای مهدی خانی از دوستان دوران دبیرستان روانشاد خازن می باشد . ( مدیر وبلاگ )

۲- سه راه خیابان شمس تبریزی - تبریز