تبریز

مهدی خازن

 

تبریز

 

خوشم همیشه که طفل کنار تبریزم

به دیده سرمه کشم از غبار تبریزم

 

برو برو که به ناز تو هیچ حاجت نیست

خوشم به نیم نگاه نگار تبریزم

 

عذار خویش اگر چه به سنبل آرایی

اسیر پیچش چوگان یار تبریزم

 

چه می زنی دف و عود و چه طبل می کوبی

هنوز مست نوای سه تار تبریزم

 

بیا و دام ز ره باز چین که مرغ دلم

بود ز روز نخستم دچار تبریزم

 

تو غمزه هل که به صد غمزه تو نفروشم

به صبحگاه نگاه نگار تبریزم

 

به بازی تو دگر نقد جان و سر نبود

که باختم سروجان در قمار تبریزم

 

اگر به سعدی و حافظ خوش است شیرازی

خوشم به شعر خوش شهریار تبریزم

 

خوشم به راجی و صراف و نیر و پروین

به صائب و به همام و بهار تبریزم

 

برو که عرصه شیران مجال روبه نیست

خراج چین بستاند دیار تبریزم

 

شکسته طاق فلک از کلاه ارک بلند

مثال بین زقد استوار تبریزم

 

زخون پیکر ستارخان و باقرخان

دمیده لاله به هر مرغزار تبریزم

 

چو خصم پست بخواهد تجاوزی بکند

به دست و جان و سرم پاسدار تبریزم

 

ز خازن این بشنیدم که با خدا می گفت

سپاس باد تو را کز تبار تبریزم

 

۱۳۶۳/۱۰/۱۸

نسخه خطی

غزل غم

مهدی خازن

 

غزل غم

 

دمیده در افق خاطرم ستاره غم

درون جان ملولم نگر شراره غم

 

درون سینه چو لاله نشان غم دارم

فسرده گشته ام از صحبت هماره غم

 

کسی به خنده مرا میهمان نمی سازد

به کنج خانه منم مانده در نظاره غم

 

به هر طرف که بخواهد می افکند بختم

میان گریه تلخم به گاهواره غم

 

به دست بوسی من صبح و شام می آید

زدوردست خیالم سوار باره غم

 

در این سکوت غم افزای کنج تنهائی

نشسته طایر اندیشه بر مناره غم

 

به هر کجا که گریزم دوباره می آید

بسان سایه به دنبال من سواره غم

 

زدود آه سحرزاد خویش دانستم

گداخته است وسیع دلم شراره غم

 

بیا بخوان غزلی ناب پیش من ، خازن !

ملول گشته دل از صحبت دوباره غم

 

۱۳۶۵/۱۰/۳۰

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۳

قافله اضطراب

مهدی خازن

 

قافله اضطراب

 

تا در میان شط شفق آفتاب مرد

بر پیکر زمین و زمان التهاب مرد

 

در باور دلم گل امید تشنه بود

افسوس بی حضور صمیمی آب مرد

 

خوناب دل بریز که آن زیب آسمان

گشت از مدار خارج و چونان شهاب مرد

 

بشنو صدای شیون فوج ستارگان

در غمسرای تیره شب ماهتاب مرد

 

خوش آن زمان که هدهد نور آورد پیام

شب از طلوع کوکبه آفتاب مرد

 

دیگر امید رستنمان نیست، خازنا!

زیرا که روح سبزولطیف سحاب مرد

 

 جمعه  ۳۱/۵/۱۳۶۵

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۲۹

غزل نور

مهدی خازن 

            

غزل نور

 

به یمن رویش خورشید از کرانه نور

زارغنون سپیده شنو ترانه نور

 

سحر به جلوه گری های جادوئی ، خورشید

زند به زلف طلائی خویش شانه نور

 

کنون ز چهره جانت به آب برکه صبح

بشوی گرد ظلام و بیا به خانه نور

 

عروس جلوه گر بزم آسمان ، خورشید ،

به ناز ریخته زلفش به روی شانه نور

 

شکسته هیبت شب در هجوم لشکر صبح

زده است گلبن صبح ظفر ، جوانه نور

 

بزن به گیسوی تار افق تو زخمه شید

گرفته دل بگرفتن کنون بهانه نور

 

ستارگان همه در انتظار می سوزند

که ماهتاب بگوید مگر فسانه نور

 

بروی سینه شب چون شهاب آتشگون

تو ای شهید! کشیدی زخون نشانه نور

 

شود زخون شفق تربت افق سیراب

که باغبان سحر کاشته است دانه نور

 

ببند عقد ستاره به گردن افلاک

به غمسرای شب ؛ ای خازن خزانه نور!

 

 جمعه شب اربعین   ۲/۸/۱۳۶۵

   

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۴۰

           

طبل سحر

 مهدی خازن   

             

طبل سحر

 

باز این کیست که شب حلقه به  در می کوبد

گاه سر بر در و گه دست به سر می کوبد

 

باز این کیست که بر مردم  در خواب شده

در طربخانه شب طبل سحر می کوبد

 

باز این کیست که بر پیکر پوسیده خصم

با همه قدرت خود پتک ظفر می کوبد

 

دشمنان حرمت هم جمله نگه می دارند

یار سیلی به رخ یار دگر می کوبد

 

در شگفتم که چرا ملک هنرپرور ما

سیلی آخر به رخ اهل هنر می کوبد

 

خازن از یاد مبر خدمت مردم هرچند

هر که را لطف کنی سنگ به سر می کوبد

 

۱۳۶۵/۱/۲۶

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۲۶

بشیر صبح

  مهدي خازن

 

بشير صبح

 

به ذهن سرخ افق آفتاب گل كرده است

ميان خرمن شب ،  صد شهاب گل كرده است

 

بشير صبح به آواز نور مي خواند

كه در بهار سحر آفتاب گل كرده است

 

كنون به باور خشك كوير تشنه دل

حضور گرم و صميمي آب گل كرده است

 

شهيد عشق به فرياد سرخ مي گويد

به جسم زخمي من التهاب گل كرده است

 

نهال بانك اناالحق به مسلخ عشاق

فراز دار كنون بي حساب گل كرده است

 

سكوت شام ، غريو مهيب نور شكست

بيا كه در دل شب ماهتاب گل كرده است

 

غبار چهره جان را به آب خون شوئيد

كنون كه در خم لاله گلاب گل كرده است

 

به چشم نرگس ، ديدم به مسلخ خورشيد

به حجم تنگ غروب التهاب گل كرده است

 

به خير مقدم خورشيد حاليا خازن!

به ذهن خسته من شعر ناب گل كرده است

 

۶۵/۵/۹

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۲۷

علامه طباطبائی

مهدی خازن 

              

 علامه طباطبائی

 

من و مدحت عالمی نکته پرور

همایی بر این خاکدان ، سایه گستر

 

به ناوردگاه بسیط جهالت

همام سترگ هما را  دلاور

 

ز سجن تعلق خودش را رهانده

سرش سوده بر طاق گردون اخضر

 

به شام سیاه خمودی و رخوت

حضور صمیمی خورشید باور

 

زمرداب تکرار دامن کشیده

ولیکن به دریای عرفان شناور

 

فروغ دل افروز کاشانه عشق

کزو گشته قندیل گردون ، منور

 

بلوغ بلاغت کرام کرامت

شکوه شکفتن عبیری معنبر

 

گشوده به قاف فضیلت چو سیمرغ

از این خاکدان غم آلود ، شهپر

 

خروشی ورای قرون خموشی

که از نغمه صور ، گهگاه برتر

 

لباس معاصی دریده که او را

حریر مناعت به تن بوده زیور

 

دریغا دریغا دگر پیش ما نیست

فقیه ملک سیرت ماه منظر

 

در این سفله گیتی نگنجید روحش

که او بود مهمان زدنیای دیگر

 

خزان آمد و زیر پای چموشش

گل باغ اشراق را کرد پرپر

 

کنون با سقوط شهابی شرربار

شده روی افلاک از غم معصفر

 

بنازم به تبریز و فرزانگانش

که او پور بوده است و تبریز مادر

 

بنازم به ملک هنرپرور خود

که پرورده چون شهریار سخنور

 

چه سنگین بود بار این داغ ، خازن!

که علامه عصر ما رفت از بر

 

۱۳۶۵/۸/۲۴

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۴۱

ستاره گل

 

مهدی خازن  

                   

ستاره گل 

 

بیا به باغ و ببین رویش دوباره گل

به ذهن منجمد شب نگر شراره گل

 

نوید رجعت فصل بهار می شنوم

زهدهدی که پریده است از مناره گل

 

به شط سرخ شفق تا که جان دهد خورشید

به آسمان خیالم دمد ستاره گل

 

به جشن رویش گلها شکوفه می آری

به کوچه باغ خیال ای سوار باره گل

 

شکسته محبس سرد سکوت مبهم دل

زبرق تیغ شررافکن سواره گل

 

بیا که حرمت آلاله ها نگهداریم

قسم به پیکر خونین و پاره پاره گل

 

به همرهی ستاره سپاه فاتح نور

کشیده صف ز سر شوق بر نظاره گل

 

وضو بساز زحوض فلق ، نماز بخوان

به قبله گاه رخ پاک و ماهپاره گل

 

سحر به بزم چمن وقت رقص گل دیدم

زلال شبنم عشق است گوشواره گل

 

به باغ جشن گرفته سهی قدان خازن

بلوغ باور رویش به گاهواره گل

   

۶۵/۵/۳۱

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۲۸

پيچك درد

 مهدي خازن  

 

پيچك درد

 

در چشم خيس من غم عالمي دارد

چشم تري دارد هر كس غمي دارد

 

من پيچك دردم بر خويش مي پيچم

با چون مني تنها غم عالمي دارد

 

از قطره اشكم فانوس مي سازم

زلف سياه تو پيچ و خمي دارد

 

گلبرگ هاي تر در باغ سبز صبح

از اشك من دارد گر شبنمي دارد

 

در وسعت شادي جانم نمي گنجد

با درد دمساز است او خوش دمي دارد

 

با خون دل بايد گرد هوا شويد

هر كس كه در سينه جام جمي دارد

 

در اين سكوت من فريادها خفته است

آهنگ هر سازي زير و بمي دارد

 

دل زخمي عشق است اينك مرا درياب

با وصل تو دارد گر مرهمي دارد

 

آن تكسوار از شب خازن نمي ترسد

زيرا كه از خورشيد او پرچمي دارد

 

۶۵/۹/۱۸

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۴۲

طلوع حقیقت

 مهدي خازن

 

طلوع حقيقت

 

 تا به موج خطر سوار شديم

سبز گشتيم چون بهار شديم

 

خسته بوديم از سكون و قرار

موج گشتيم بي قرار شديم

 

سر نكرديم خم به پيش عدو

زان جهت بر فراز دار شديم

 

ما طلوع حقيقتيم ارچند

همچو خورشيد در غبار شديم

 

تفته بوديم با لطافت آب

جوش خورديم سبزه زار شديم

 

جان رهاندند خاكيان رفتند

جان سپرديم ماندگار شديم

 

يافت دلهايمان صفا خازن !

تا دمي يار ماهيار شديم

 

۶۵/۱۰/۶

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۶

آفتاب خون

مهدی خازن 

 

آفتاب خون

 

 اي شاهدان سوخته در التهاب خون !

چون لاله ها كشيده به صورت نقاب خون !

 

كرده طلوع ، ديده ام آري ، به چشم خود

از مشرق جبين شما آفتاب خون

 

آري افول سرخ شما : شعله هاي خشم

بر خرمن ظلام ، فكنده شهاب خون

 

در مكتب مبارزه ، درس وفا و عشق

تدريس مي كنيد شما با كتاب عشق

 

خون مي چكد ز ديده ام اينك به روي خاك

كز سوگتان شده است دو چشمم سحاب خون

 

بادا به بزمگاه ولا ، عيشتان مدام

اي سرخوشان شرب مدام شراب خون !

 

خازن ! شنو پيام شهيدان عشق را :

بايد كه شست چهره خود با گلاب خون

 

۶۵/۵/۱۰

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۴۳

بگریم

 مهدي خازن

                       

بگريم

 

 گذارم رو به صحرا تا بگريم

به خون دل چنان دريا بگريم

 

به سوگ غارت گل در گلستان

بسان بلبل شيدا بگريم

 

زجمع همرهان دوري گزينم

چو مجنون در غم ليلي بگريم

 

نمي آيد صداي آشنائي

به ياد آشنائي ها بگريم

 

به كنج خانه غم همچو يعقوب

به هجر يوسف زيبا بگريم

 

چه مي گوئيد از درد گذشته

گذاريدم كه بر فردا بگريم

 

زخازن دوش بشنيدم كه مي گفت :

گذارم رو به صحرا تا بگريم

 

 

زمستان ۶۳

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۵

غروب

  مهدی خازن

 

غروب

 

 به گوش مي رسد اكنون صداي پاي غروب

چه غمگنانه مي آيد نواي ناي غروب

 

كجا روم من تنها  دوباره مي پيچد

به حجم بسته و تنگ دلم صداي غروب

 

سمند عيش سحرزاد من دگر زخمي است

نديم ماتم و دردم به غمسراي غروب

 

لبي براي شكفتن دگر نمي جنبد

بناي شور فرو ريزد از نداي غروب

 

زخون شيد كشيده به رخ نقاب شفق

بسيط تيره اندوه بورياي غروب

 

به سوگواري خورشيد در افق غوغاست

فلك ستاره بگريد در انتهاي غروب

 

غريب و بي كس و تنها به كوله بار ملال

عبور ميكنم از پيچ كوچه هاي غروب

 

هواي كوچه شعرم دوباره باراني است

دگر فتاده ام از پا به انحناي غروب

 

به قلب غمزده جاري است سيل غم ، خازن!

ز واژه واژه شعر تو از براي غروب

 

۶۵/۹/۱۴

 

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۲

در سوگ سلمان هراتی

مهدي خازن

 

در سوگ سلمان هراتي

 

 مي گدازد دلم شراره غم

بي حضور صميمي سلمان

آنكه با دستهاي عاطفه اش

هديه مي كرد شاخه ايمان

***

آنكه با بال سبز انديشه

تا افق هاي دور مي پريد

آنكه در كوچه هاي شعر شعور

گلنوايش هميشه مي پيچيد

***

در خيالش هميشه جاري بود

 معني آفتاب رخشنده

مي رميد از سياهي شبها

دلش از نور بود آكنده

***

اي غم و درد همنشينم شو

ديگر آن آشنا نمي آيد

آه اي اشك از دو ديده بريز

ديگر او پيش ما نمي آيد

***

مي نشست او به قايق مهتاب

روي موج ستاره هاي قشنگ

تا افقهاي سبز مي رفت او

آن سوي شهرسرد و رنگارنگ

***

آري آري به شام سرد سكوت

او بلوغ خروش و عصيان بود

در خيال كوير تفته دل

او صداي لطيف باران بود

***

در غم آن مسافر تنها

چرخ اشك ستاره مي ريزد

از دل روزگار در سوگش

ناله جانگداز مي خيزد

***

روح پاكش وراي ماندن بود

كرد تا  آسمان سبز۱ سفر

رفت مهمان آفتاب شود

آن شكوه شكفتن باور

***

بچه هاي كلاس درس كنون

بار غصه به دوش مي بندند

هاله غم گرفته حجم كلاس

ديگر آن كودكان نمي خندند

***

خازن او چون زلال جاري آب

اسوه پاكي و طراوت بود

در رگ شعر جاودان زمان

جاري باور لطافت بود

 

۶۵/۸/۳۰

1- كتابي به همين نام از سلمان هراتي

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۷

هوای تازه می خواهم

 

مهدی خازن

                             

هوای تازه می خواهم

 

  به شعر خويشتن گلواژه هاي تازه مي خواهم

دلم افسرده زين ماندن ، هواي تازه مي خواهم

 

در اين ظلمت سراي تنگ و خاموش تن خاكي

نخواهم ننگ پوسيدن ، سراي تازه مي خواهم

 

دلم بگرفته از آواز شوم جغد تاريكي

ز ساز صبح اينك گلنواي تازه مي خواهم

 

دگر ننگ است ماندن در فضاي بسته تكرار

براي بال بگشودن فضاي تازه مي خواهم

 

دگر غمنامه مجنون سرگردان كهن گشته است

براه وصلت جانان بلاي تازه مي خواهم

 

بزن اينك صلاي رستن و رستن تو اي چاووش

به كوچ از محبس جسمم دراي تازه مي خواهم

 

بيا در كوچه شعرم قدم زن اي بلوغ عشق

كه اندر كوچه شعرم صداي تازه مي خواهم

 

بپاي سر عبوري سرخ دارد رزمجوي عشق

من وامانده هم كوچي به پاي تازه مي خواهم

 

نخواهم ماند در مرداب ماندن بيش از اين خازن!

به شعر خويشتن گلواژه هاي تازه مي خواهم

 

۶۵/۸/۱۵

خازن ، مهدي ، هواي تازه مي خواهم ، ۱۳۶۶ ، از انتشارات ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي ، ص ۳۴